(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 مرداد 1391 - شماره 20282

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي
بركت سفره امام در بشاگرد !

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

بركت سفره امام در بشاگرد !

تشكر كردن ها و دعا كردن هاشون عجيب بود و گريه ما رو در مي آورد. آن قدر از حاجي تشكر مي كردن و براش دعا مي كردن خدا حاجي بهت بركت بده، حاجي سرت سلامت و...
حاجي هم مي گفت به جون حضرت امام دعا كنيد هرچي هست از بركت امامه. اين ها هم شروع مي كردن به دعاكردن براي امام. ما اون قدر به وجد مي اومديم كه خودمون بارهاشون رو بلند مي كرديم مي گذاشتيم رو الاغ! روزهاي توزيع روزهاي ديدني خميني شهر بود1.
حاج عبدالله و بچه هاي امداد هركار كه مي كنند به اسم امام مي گذارند تا مردمي كه نسل هاست فراموش شده اند بدانند كه از بركت امام و انقلاب است كه بشاگرد از فراموشي درآمده و عده اي از همه چيزشان گذشته اند تا آنها را از اين وضع نجات دهند تا قبل از آمدن حاج عبدالله اكثر مردم چيزي از انقلاب نمي دانستند و با گذشت چهار سال ازپيروزي انقلاب هم خبري از آن نداشتند.
حاج محمود والي: من كه اومدم بشاگرد اسم امام خميني بين مردم جا افتاده بود. فقط يه عده محدودي بودن كه از روستاهاشون بيرون نيومده بودن، اين ها باورشون نمي شد. چون وحشت عجيبي داشتن از طاغوت، دهن به دهن شنيده بودن به سيدي به اسم آقاي خميني اومده داره مبارزه مي كنه، خيلي مرد خوبيه، بعضي هاشون از ما هم قبول نمي كردن كه انقلاب پيروز شده و شاه رفته، اگر هم قبول مي كردن، باز مي ترسيدن اون جا علني بگن. تو يكي از روستاها يه پيرمرد بود، هنوز مي گفت: رضا شاه كبير! هرچي بهش مي گفتيم قبول نمي كرد انقلاب شده. اگه يه سرباز مي اومد تو روستا، همه درمي رفتن، مي ترسيدن بگيرنشون ببرن براي سربازي، خيلي وحشت داشتن.
با اومدن امداد، انقلاب جا افتاد. مي گفتيم همه اين كارهايي كه مي بينيد به بركت امامه، اگه ما اين جا هستيم به دستور امامه. محال بود براي توزيع بريم و به مردم نگيم اين ها براي امامه، امام رو دعا كنيد.
بعداز همه نمازها مي گفتيم: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر، خميني رهبر، مرگ بر ضد ولايت فقيه، مرگ بر آمريكا، مرگ بر انگليس، مرگ بر صدام يزيد كافر،» بعد هم سه بار مي گفتيم: «خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار». اين ها جزو تعقيبات نماز بود و كم كم جا افتاد و تو همه بشاگرد مي گفتن، اسم ما هم كه كميته امداد امام خميني(ره) بود2.
عاشق خودش را نمي بيند، همچون رزمندگاني كه در جبهه ها تمام فكر و ذكرشان امام است، بچه هاي امداد بشاگرد هم همه چيز را براي معشوق مي خواهند و دل خوشي شان رضايت امام است. زيباترين حضور امام در بشاگرد، سفره اوست. سفره اي كه همه بر سر آن مي نشينند. بچه هاي امداد، مهمان ها و خود بشاگردي ها، همه از سفره امام رزق مي خورند. موقع غذا كه مي شود، صبح و ظهر و شب چندين برابر تعداد خودشان غذا مي پزند و هركس كه در خميني شهر آمده است. سر سفره مي نشينند. پول اين سفره را هم از خود خيرين مي گيرند، كساني كه به نيت سفره امام به حاج عبدالله پول مي دهند.
حاج عبدالله والي: فرض كنيد يه مريض، از سمت «گافر» يا روستاي «كونك» به آن طرف با الاغ يا پياده حركت مي كند سمت خميني شهر كه دكتر رو ببينه. صبح كه حركت كنه، شب مي رسه. خب اين جا كافه يا مغازه اي نيست كه بخواد ازش غذا بگيره. اگه باشه هم پولي نداره كه خريد كنه. در نتيجه مهمان سفره حضرت امام هستند. سفره امام بايد باشه كه اينها بتونن ارتزاق كنن. ما صبح و ظهر و شب تازه اگر مهمان نداشته باشيم، به اندازه دويست نفر غذا طبخ مي كنيم كه اين عزيزان مصرف كنند.3
درحالي اين دويست غذا طبخ مي شود كه پرسنل امداد حدود بيست نفر هستند و آنها هم از همين غذا مي خورند. حاج محمود والي در هر وعده غذايي، غذا را براي مراجعين كميته امداد مي برد و آنها را بر سر سفره امام مي نشاند.
حاج محمود والي:خود حاج عبدالله اسمش رو گذاشته بود سفره حضرت امام و مردم هم براشون جا افتاده بود و مي دونستن كه پاي سفره امام مي نشينن. بشاگردي ها يه عادتي داشتن كه وقتي يه مريض مي آوردن، ده، بيست نفر هم همراهش مي اومدن كه همه اين ها مي نشستن سر سفره امام. بعدش ديگه ياد گرفته بودن، سر ظهر هركسي هر طرف بود، نزديك ظهر خودش رو مي رسوند به خميني شهر كه ناهار رو اون جا باشه. يه دفعه مي ديدي سي نفر اومدن، دو نفر مريض همراه خودشون آوردن. بندگان خدا مي اومدن يكي، دو وعده غذاي گرم بخورن. خيلي هاشون از روستاهاي دور مي اومدن، شايد يه روز تو راه بودن تا برسن، يكي، دو روز هم مي موندن. شب كه مي شد مي ديدي پنجاه نفر، بيرون رو حصيرها خوابيدن، به همشون هم صبحانه، ناهار و شام داده مي شد.
بركت خوب بود الحمدلله، همين كه حاجي اسمش رو سفره امام گذاشته بود، مردم مي اومدن و كمك مي كردن به سفره امام. حاجي وقتي مهمون ها مي اومدن اين جا مي گفت: بالاخره اين سفره كه اين جا پهن شده، خرج داره، امداد هم پولي نداره كه بابت اين كارها بده. وقتي مردم مي آن اين جا كه ما نمي تونيم غذا بخوريم اون ها نگاه كنن. كمك هاي خوبي براي سفره امام بهمون مي رسيد، حاج آقا صراف زاده و رفقاشون هم كمك مي كردن. ما پول صدقه و اين ها رو براي سفره نمي گذاشتيم، چون خودمون و مهمون ها هم از همين سفره مي خورديم، ،پولش مخصوص همين كار بود.
موقع كشيدن غذا كه مي شد، معمولاً خود من مي رفتم تو آشپزخونه، خيلي علاقه داشتم به اين كار، غذا رو مي ريختيم تو اين مجمعه ها و مي برديم براي مردم. با اين كه خيلي غذا مي پختيم، اما گاهي كم مي اومد، وقتي اين جوري مي شد، من و حاج عبدالله غذا نمي خورديم، نون و پنيري، چيزي مي خورديم. براي مردم هم كنار غذا نون و پنير و خرما مي گذاشتيم كه بالاخره كسي گرسنه از در خونه امام نره.
چون مريض ها هم از همين غذا مي خوردن، حاجي گفته بود چند تا ظرف جدا براي مريض ها گذاشته بوديم كه جدا هم مي شستيم. چون ممكن بود مريض هاي واگيردار داشته باشيم و مشكلي پيش بياد.4
انداختن سفره امام و اطعام عمومي ريشه در خلقيات ذاتي حاج عبدالله دارد. حتي پدربزرگ او كه كدخدا بوده است، در خانه اش باز بود. مرشد نصرالله تعريف مي كرده است كه هر كس به آن جا مي آمد يكي، دو وعده غذايش را همان جا مي خورد و گاهي شب را هم مي ماند و بعد مي رفت. طوري كه كمتر پيش مي آمد خانواده دور هم سرسفره بنشينند. آن ها اكثر اوقات ميزبان بودند و مشغول پذيرايي.
حاج امير والي: اين سفره يه جورايي از همون اول تو بشاگرد پهن شد. ما از همون روزهاي اول با كارگرها و اهالي، با هم مي نشستيم غذا مي خورديم. اين ريشه تو روحيه حاجي و خانواده داشت. يه بار نشده بود كه گرسنه اي بياد در خونه ما، پدر ما ردش كنه، هميشه مي آوردش تو خونه راحت بنشينه غذاش رو بخوره، بعد بره. امكان هم داشت غذا مونده بده، خيلي بدش مي اومد كه غذاي مونده رو بديم به كسي كه نياز داره، خودمون غذاي تازه بخوريم. مي گفت: حتي اگه خودمون مونده بخوريم، بايد به كسي كه اومده در خونه غذاي خوب و تازه بديم.
يه نفر بود به اسم مشد ابراهيم كه با الاغ مي اومد تو محل خربزه و اين جور چيزها مي فروخت. اولين بار كه اين اومد ما يه خربزه ازش خريديم.گفت: اين الاغ و وسايل و اسباب من اين جا باشه، من گرسنه ام برم ناهار بخورم و بيام.
مادرم گفت: نه، بهش بگيد بياد تو بشينه. براش ناهار مي آرم. دعوتش كرديم اومد تو حياط نشست، ناهارش رو خورد، براش چايي برديم، بعد هم يه چرتي زد و بلند شد رفت! بعد از اون مشد ابراهيم شد مشتري ثابت ما، هفته اي دو، سه بار مي اومد خونه ما ناهار مي خورد. وقتي مي رفت ما تازه ناهار مي خورديم.
زمستون كه شد اين بنده خدا رفت دهاتشون، وقتي برگشت يه چيزي گذاشته بود تو بقچه اش براي ما آورده بود. آقام ناراحت شد، گفت اين چه كاريه؟ ديگه از اين كارها نكني!
خوشش نمي اومد كسي براي كاري كه براش كرديم، برداره چيزي بياره، هيچ وقت همچين هديه اي رو قبول نمي كرد!5
سفره حضرت امام مي شود نماد بركت در بشاگرد، هم براي اهالي، هم براي خود خيرين.بعضي براي رفع مشكلي كه دارند، براي سفره امام در بشاگرد، نذر مي كنند و مشكلشان رفع مي شود. به مرور كمك به سفره امام در بين هيئت خدمتگزاران و ديگر ياران بشاگرد جايي باز مي كند و هر روز حجم اين كمك ها بيشتر مي شود.
دو روال جداگانه براي توزيع كمك ها در بشاگرد به وجود آمده است. يكي مربوط به كمك هاي خيرين است كه به نحوي بين اكثر خانواده هاي بشاگردي تقسيم مي شود و فقط كمك هاي غيرنقدي است. كمك ديگر مربوط به طرح مددجويي و طرح شهيد رجايي است كه پول آن از كميته امداد مركز مي آيد. در اين طرح افراد بالاي شصت سال و خانواده هايي كه درآمدي نداشته و به هيچ وجه توانايي كار ندارند، هر كدام مستمري مشخصي در هر دوره مي گيرند؛ كه در ابتداي كار با حدود سيصدتومان در ماه براي هر نفرآغاز مي شود. در بشاگرد به خاطر نبود فروشگاه و مانند آن و سختي رفت وآمد، پول نقد آن چنان دردي را دوا نمي كند، معمولاً قسمتي از پول مستمري را مي دهند وارزاق مورد نياز مددجوها را از تهران و جاهاي ديگر مي خرند و باهزينه خود به بشاگرد مي آورند تا همراه با پول نقدي كه از مستمريشان مانده تقسيم كنند.
آن زمان به علت شدت فقر و محروميت، مستمري ها به آن صورت دردي از بشاگرد دوا نمي كرد اصل كمك ها از طرف مردم و خيرين بود كه هم به اكثر مردم مي رسيد، هم چندين برابر مستمري ها بود. مهارت حاج عبدالله در جذب كمك ها باعث شده بود او بتواند بسيار فراتر از آن چه مي توان در چارچوب هاي اداري و دولتي كاركرد، كار كند. حاج عبدالله با عنايت خداوند اول دل هارا جذب مي كرد وبعد از آن، كمك ها خود به خود سرازير مي شد.
حاج محمود والي: اكثر مهمون هايي كه مي اومدن به منطقه، وقتي برمي گشتن، مي شدن يكي از ياران بشاگرد. به قول حاجي كه مي گفت خاك بشاگرد چسب داره و آدم رو مي گيره. يا اين كه خود حاجي چسب داشت و آدم ها رو جذب مي كرد. ابتكار عملي كه حاجي داشت، اين بود كه مي گذاشت خيرين خودشون تصميم بگيرن چي كار كنن. خود حاجي نيازها رو مي گفت كه مثلاً تو بحث راه سازي نياز به كمك هست، مشكل دارو و پزشك داريم، از نظر مواد غذايي كمبود داريم و گاهي مردم چيزي براي خوردن ندارن؛ مثلاً تو پوشاك، فرهنگ و يا چيزهاي ديگه، اين ها رو مطرح مي كرد. بعد هر كسي يه قسمت از كار رو قبول مي كرد. چون كساني كه مي اومدن از صنف هاي مختلف بودن، يكي مي گفت من كفش و لباس مي دم، يكي تو دارو كمك مي كرد، يكي مواد غذايي مي فرستاد و بعضي ها هم پول مي دادن مي گفتن هر جور نياز داريد خرج كنيد. حاجي هيچ كس رو محدود نمي كرد كه اين رو به ما بده، كارمون طوري بود كه همه جور نيازي داشتيم. اخلاق حاجي اين بود كه همه كمك ها رو ليست مي كرد و بعد گزارش توزيع رو براي خيرين مي فرستاد.
يه بار من و حاجي رفتيم بندرعباس، خواستيم دو تا موتور جوش و چند تا چراغ قوه بگيريم كه تو هر ماشين يه چراغ قوه باشه. من نشستم تو ماشين، حاجي رفت تو مغازه كلي معطل كرد، گفتم: حاجي! چي كار مي كني، جريمه شديم.
گفت: عيبي نداره، اولاً دو تا موتور جوش ها رو مجاني گرفتم. پونصد تا چراغ قوه و صد تا فانوس مجاني هم گرفتم.
حواله هاش دستش بود، گفتم: حاجي باريكلا! چي كار كردي؟
گفت: تازه قرار شد، يه جلسه از همه صنف هاي بندرعباس جمع شن، براشون صحبت كنم و بشاگرد رو براشون جا بندازم.
حاجي كه مي خواست بره موتور جوش ها رو بگيره، آلبوم عكس هاي بشاگرد هم باهاش بود، ما بهش مي گفتيم آلبوم كاسبي! حاجي خودش اون عكس ها رو گرفته بود و مي دونست هر كدوم مال كجاست و چيه، قشنگ از روي عكس ها توضيح مي داد و همه رو جذب بشاگرد مي كرد.
حاجي رفت براي اصناف بندر صحبت كرد و وضعيت بشاگرد رو توضيح داد. گفت اين ها تو استان خودتونن، شما نسبت بهشون مسئوليد، بايد بيشتر از بقيه كمك كنيد.
بعد از اون جلسه، از طرف اصناف، براي همه مغازه هاي بندرعباس بخشنامه زدند كه به كميته امداد بشاگرد كمك كنيد. بعد من و يكي از بچه ها راه افتاديم تو اين مغازه ها دونه دونه، مي گفتيم از كميته امداد بشاگرديم. هر كي از هر صنفي بود يه كمكي مي كرد. يه بقالي كوچيك بود كه هيچي نداشت، دو تا بسته بزرگ نخودچي كشمش داد كه من خودم مي بردم تو روستاها و فقط به بچه كوچولوها مي دادم! بعد از اين جريان وضعمون خوب شد، انبار پرپر شده بود، ما هم تندتند توزيع مي كرديم، همه چيز بود، از كمپوت تا كفش و لباس و پتو. البته اون موقع بندرعباس فقط يه خيابون اصلي داشت كه دو طرفش مغازه ها بودن، اما ما همه رو رفتيم و كمك خوبي هم كردن. خيلي كمكمون كردن، تو هر ماشيني چراغ قوه گذاشتيم، دم هر اتاقي و دم دستشويي فانوس آويزون كرديم كه شب ها روشن كنيم. چون ساعت نه، ده شب به بعد موتور برق رو خاموش مي كرديم. ديگه فانوس ها رو روشن مي كرديم كه مار شب و عقرب هم نياد. اون موقع خيلي مي اومدن تو مقر!6
در بين توزيع مواد غذايي و مبارزه با سوءتغذيه، حاج عبدالله فرصت پيدا مي كند كه به توزيع پوشاك هم بپردازد. خيرين به كمك مي آيند و بارهاي لباس، پشت سر هم به بشاگرد مي رسند. انزواي بشاگرد و نداشتن رفت وآمد، در كنار فقر مادي باعث شده بود بشاگردي ها و به خصوص كودكان كفش و لباس مناسب نداشته باشند.
حاج امير والي: حاجي رو لباس هايي كه به بشاگرد مي فرستادند خيلي حساس بود كه دست دوم نباشه، مي گفت اگه كسي مي خواد چيزي انفاق كنه، بايد بهترينش رو بده، اگه مي خواهيد لباس بديد، همون چيزي كه خودتون دوست داريد بديد، نه دست دوم. اگه اشتباهي لباس دست دوم مي رسيد به بشاگرد، نمي گذاشت توزيع بشه. مي گفت: درسته كه اين ها محرومند، اما شخصيت دارن، اين جوري بهشون توهين مي شه. با اين كه بعضاً از همين لباس هاي دست دوم هم حاضر بودن بگيرن، اما حاجي نمي گذاشت، مي گفت اگه يه مريضي واگيردار توش باشه، من توزيع كننده مسئولم. من چه مي دونم اين لباس تن كي بوده؟! به خاطر همين ما كه تو تهران كمك ها رو جمع مي كرديم مراقب بوديم كه اصلاً لباس دست دوم نفرستيم، حاجي ديگه خيالش راحت بود كه فقط نو مي آد.7
1-صحبت هاي حاج عبدالله والي درجلسه شوراي امداد، بشاگرد 26/8/1367
2- مصاحبه با امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
3- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/8/1388
4- مصاحبه با حاج محمد والي، ميناب، 22/8/1388
5- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
6- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 22/8/1388
7- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14