(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 مرداد 1391 - شماره 20282

براي قدس
خاطرات معلمان ابتدايي گل هاي خوش بوي نماز
خاطره ي تنها ديدارم با زنده ياد علامه محمدتقي جعفري
گل زيبا كه نخندد چه كند؟
انتخاب بهترين كيف مدرسه
داستان نوجوان
آلبالو
غنچه اي كه پرپر شد


براي قدس

دلم قرار نمي گيرد
براي قدس دلم تنگ است
براي او كه كبوتروار
اسير پنجه ي نيرنگ است

براي شهر تپنده ي قدس
كه قلب پاك فلسطين است
براي قدس كه مثل دلم
هميشه زخمي و خونين است

از آن زمان كه چوگل خون ريخت
زشاخه شاخه ي هر زيتون
درخت و ميوه ي زيتون شد
نماد عشق و حماسه ي خون!

به نام صلح، تو را اي قدس
به كام ديو فرستادند
به پشت ميز خيانت خود
چه ساده اند كه دلشادند

شكوه شادي فردا نيست
از آن دشمن خونخواره
كه خون هميشه گوارا نيست
به كام ديو ستمكاره

وجود اين همه آتش و خون
هنوز اول يك جنگ است
دلم قرار نمي گيرد
براي جنگ دلم تنگ است
سيداحمد ميرزاده
 


خاطرات معلمان ابتدايي گل هاي خوش بوي نماز

نمازگزار نمونه
مريم بصيري، استان خراسان رضوي، شهرستان رشتخوار
از آنجا كه نمازخانه مدرسه در آن سوي حياط بزرگ مدرسه قرار داشت، دو نفر از دانش آموزان كلاس پنجم را به عنوان كليددار نمازخانه انتخاب كرده بودم كه قبل از نماز در نمازخانه را قفل كنند و بعد به كلاس شان بروند.
تا اين كه يك روز كليدداران نمازخانه به سراغ من آمدند و با لحن شكايت گونه اي گفتند: «خانم، فاطمه خيلي دير نمازخانه را ترك مي كند و هميشه بعد از نماز مي ايستد، همه كه از نمازخانه بيرون رفتند، نماز اضافه مي خواند و مي گويد خودم در نمازخانه را قفل مي كنم. ما فكر مي كنيم كه فاطمه نماز صبح را نمي خواند و قضاي آن را بعد از نماز ظهر و عصر در مي خواند.»
هفته بعد كه به مدرسه رفتم، بعد از نماز، خود را مشغول خواندن دعا كردم تا ببينم فاطمه چه مي كند. بچه ها راست مي گفتند. همه كه نمازخانه را ترك كردند، فاطمه در گوشه اي ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد. نشستم تا فاطمه نمازش را تمام كند. او را صدا زدم و به او گفتم: «فاطمه جان، نماز صبح تو قضا شده؟»
او گفت: «نه خانم، من هميشه براي نماز صبح بيدار مي شوم.»
گفتم: «ولي بچه ها مي گويند فاطمه هر روز نماز صبحش قضا مي شود و قضاي آن در مدرسه مي خواند.» يك دفعه ديدم كه اشك در چشمان فاطمه حلقه زد و گفت: «خانم، نماز خواندن را پدرم به من ياد داده و سال گذشته قبل از مراسم جشن تكليف از دنيا رفت. من هم در مراسم جشن تكليف به خدا قول دادم كه هميشه بعد از هر نماز، دو ركعت نماز بخوانم و به روحش هديه كنم.»
اين صحبت فاطمه مرا دگرگون كرد. خدايا، فاطمه كه هنوز يك سال است نماز خواندن ياد گرفته است، چنين روح بزرگي دارد!
به او گفتم: «فاطمه جان، تو چقدر خوبي و حتما روح پدرت از تو شاد است و او نيز تو را دعا مي كند. قول مي دهي براي من هم نماز بخواني؟» او گفت: «بله خانم، من شما را خيلي دوست دارم، حتما اين كار مي كنم.
بعد يكديگر را در آغوش گرفتيم. آن روز گذشت، هفته بعد كه به مدرسه رفتم، بعد از نماز، فاطمه به من گفت: «خانم، من از آن هفته كه به شما قول داده بودم هم براي پدرم نماز مي خوانم هم براي شما.»
من آن روز آن قدر تحت تأثير صداقت فاطمه قرار گرفتم كه نتوانستم چيزي به او بگويم، اما از آن روز تصميم گرفتم هر ماه در مدرسه، جشني به نام «جشن نماز» برگزار كنيم و به نمازگزاران نمونه مدرسه جايزه اي بدهيم و آنان را تشويق كنيم. آن ماه وقتي فاطمه را به عنوان نمازگزار نمونه مدرسه معرفي كردم، باعث تعجب همه دانش آموزان شد. علت را كه براي آن ها توضيح دادم، همه، فاطمه را تشويق كردند.
قبل يا بعد از نماز
صديقه ترياكچي، استان فارس، شهرستان شيراز
سال تحصيلي 83- 82، يعني در بيست و هفتمين سال خدمتم در آموزش و پرورش به عنوان آموزگار كلاس اول در مدرسه «فضيلت» مشغول به كار بودم. مثل هر سال، ابتدا نماز را در كلاس آموزش دادم. به اين شكل كه هر هفته يك قسمت از نماز را تمرين مي كرديم، يك هفته ركوع، يك هفته قنوت، يك هفته حمد و سوره، تسبيحات اربعه و...
تا اينكه در بهمن ماه، بچه ها خيلي خوب خواندن نماز را ياد گرفتند و آماده شدند كه نماز را به صورت جماعت برگزار كنيم. به آن ها ياد داده بودم كه در حين نماز نبايد چيزي بخورند يا صحبتي كنند و سرشان را به اطراف تكان بدهند.
روزي كه خواستيم در نمازخانه نماز را برگزار كنيم، طي مراسم خاصي كه براي بچه ها هم جالب بود، در فضاي نمازخانه گلاب پاشيديم و اسپند دود كرديم و بين همه مشكلات پخش شد.
سپس با پخش اذان و اقامه از ضبط صوت، همه به نماز مشغول شدند. يكي از بچه ها جلو ايستاد و بقيه هم پشت سرش به صف ايستادند. سكوتي معنوي همه جا را فرا گرفته بود. خودم بلند نماز را مي خواندم و بقيه هم آهسته زمزمه مي كردند. چهره هايشان خيلي معصوم بود و حالتي روحاني به خود گرفته بودند و به مهرشان نگاه مي كردند. من هم همان طور كه مشغول خواندن نماز بودم در بين آن ها مي گشتم تا متوجه خطاهايي كه در بين نماز ممكن بود داشته باشند، بشوم.
بعضي از آن ها، موقع سجده دستشان را درست روي زمين نمي گذاشتند و من آرام دستشان را به صورت صحيح روي زمين قرار مي دادم و بدون صحبت رد مي شدم. يكي ديگر پيشاني اش را درست روي مهر نگذاشته بود، اشتباه او را تصحيح مي كردم و مي گذشتم، ولي هنوز سكوت زيبايي برقرار بود.
در همان حال متوجه شدم كه يكي از بچه ها، موهايش از زير مقنعه اش بيرون آمده است. جلوتر رفتم و درحالي كه مشغول خواندن ركعت سوم نماز بوديم و بچه ها تسبيحات اربعه را مي خواندند، موهايش را به زير مقنعه بردم.
يك دفعه سرش را عقب كشيد، با صداي بلند گفت: «خانم، بعدا درستش مي كنم، شما زحمت نكشيد.»
با صحبت او، همه نمازشان را شكستند و به جاي آن سكوت قبلي، صداي شليك خنده شنيده شد. خودم هم نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم و مجبور شديم نماز را دوباره بخوانيم، ولي از همان زمان ياد گرفتم كه هر تذكري يا آموزشي را بايد قبل از نماز يا بعد از تمام شدن نماز بدهم و در زماني كه مشغول نماز خواندن هستند، حتي با اشاره هم نبايد حواس آن ها را پرت كنم.
نماز آيات
در سقاخانه محل
فاطمه صغري تيموري، استان مازندران، شهرستان بابلسر
در سال 75 در مدرسه «شهيد قنبرتبار» شورك، يكي از روستاهاي شهرستان بابلسر در كلاس پنجم مشغول تدريس نماز آيات بودم. بچه ها را براي آموزش نماز آيات به سقاخانه محل كه در كنار مدرسه بود، بردم. در آنجا نماز به صورت عملي برگزار شد و توضيحات لازم را در اين مورد دادم.
يك شب، باران شديد در كناره درياي مازندران باريدن گرفت. فردا صبح، يكي از دانش آموزان كه به مدرسه آمد، با شوق به من گفت: «خانم معلم، ديشب كه باد و باران شديد آمد، من اعضاي خانواده ام را بيدار كردم براي خواندن نماز آيات، همگي گفتند ما بلد نيستيم. به آن ها گفتم من بلدم. بعد شروع كردم به خواندن و آن ها پشت سرم مي خواندند.»
اين دانش آموز با خوشحالي تمام، اين موضوع را برايم توضيح مي داد و من غرق در شور و شادي شده بودم. هيچ وقت آن صحنه و آن دانش آموز را فراموش نخواهم كرد.
بند كفش
زهرا جايمند، استان فارس، شهرستان جهرم
در يكي از روزهاي خوب خدا، هنگامي كه همه بچه ها با شور و سر و صدا، مشغول صف بستن براي نماز جماعت بودند، متوجه شدم كه يكي از بچه هاي كوچك خود را پنهان مي كند. به آرامي و با لبخند جلو رفتم و پرسيدم: «عزيزم، مثل اين كه شما به نماز نمي آييد؟»
پاسخ نداد و روزهاي بعد به همين منوال گذشت. من متوجه شدم كه او به دليل اين كه بستن بند كفش را بلد نيست و به زحمت مي افتد، در نماز شركت نمي كند.
بنابراين، با كمك يكي از مربيان شروع به آموزش «نحوه بستن بند كفش» كرديم. به اين ترتيب، با رفع اين مشكل، اين دانش آموز كوچولو با شور و شوق در نماز جماعت شركت مي كرد.
نمازخوان
مسيحي
معصومه چاروقچي، استان تهران، شهرستان كرج
من آموزگار پايه چهارم هستم. حدود سه سال پيش، يعني سال تحصيلي 84-83 در كلاسم، دانش آموزي داشتم به نام «ايلبرت داود» كه مسيحي بود. او در اوايل سال، در زنگ قرآن و هديه هاي آسماني در كلاس حاضر نمي شد و يا در جاي خود مشغول بود و براي شركت در نماز جماعتي كه در نمازخانه مدرسه تشكيل مي شد، نمي آمد.
مدتي گذشت. روزي به من گفت: «خانم، مي توانم در بحث گروهي هديه هاي آسماني شما شركت كنم؟»
من قبول كردم. او خوشحال بود كه در بحث ديني ما شركت مي كند. روزي كه براي نماز جماعت وضو مي گرفتيم، پيش من آمد و گفت كه دوست دارد در نماز جماعت كنار ما بايستد و دعاي خود را بخواند. از آن روز به بعد، در نماز جماعت ما شركت مي كرد. كنار ما رو به قبله مي ايستاد و دعاي خود را مي خواند. دست هايش را بالا مي برد و مثل ما بعد از اتمام دعا، دست ها را روي صورت مي كشيد. او حتي مايل بود كه مكبر باشد.
شركت ايلبرت در نماز، بچه ها را به ذوق آورده بود. دوست داشت در صف هاي منظم هر جلسه نماز بخواند و بعد از اتمام نماز حتما دعا كند. علاقه او به نماز جماعت برايم بسيار خوشايند بود كه توانسته بوديم روي او تأثير مثبت بگذاريم و باعث تشويق دانش آموزان ديگر نيز بشويم. من با كمك مديرمان براي حضور مداوم عزيزانم در نماز جماعت جايزه هايي را تهيه كرديم كه ايلبرت نيز جزو آن ها بود.
 


خاطره ي تنها ديدارم با زنده ياد علامه محمدتقي جعفري

گل زيبا كه نخندد چه كند؟

يادش بخير!
انگار همين ديروز بود كه با دانشجويان تربيت معلم به ديدنت آمديم. توي كتابخانه بزرگت نشسته بودي. روي ميز دفتري جلوي رويت باز بود. ما را كه ديدي با مهرباني «خوش آمد» گفتي. بعد از تلاوت قرآن يكي از دانشجويان، بسم الله الرحمن الرحيم را گفتي و شروع به صحبت كردي:
«... من در خانه يك عكس داشتم كه خيلي جالب بود؛ عكس شير ماده اي را نشان مي داد كه درحال شير دادن به بچه اش بود. اين شير با آرامش دراز كشيده بود و خودش را به حالتي درآورده بود كه بچه اش به بهترين نحو شير بنوشد. حالت اين شير ماده به قدري با تواضح و مهرباني همراه بود كه آدم فكر مي كرد الآن يك گربه هم مي تواند او را از پاي درآورد.
ببينيد دنياي ما چقدر عجيب است. شير درنده در يك لحظه از گربه هم بي آزارتر مي شود.»
ما همه سراپا گوش بوديم و تو با شور و شوق صحبت مي كردي:
«... شما شكوفا شويد تا ديگران هم با ديدن شما بشكفند. اگر ماه را نگاه كنيد چون ماه زيباست، شما هم زيبا مي شويد. شما گل هستيد و وظيفه شما شكفتن است. «گل زيبا كه نخندد چه كند...»
روي ديوار قاب هايي به چشم مي خورد كه من تندتند نوشته هايشان را يادداشت كردم:
¤ «لاعباده كالتفكر» هيچ عبادتي مثل تفكر نيست.
¤ اگر براي يك اشتباه هزار دليل بياوريد مي شود هزار و يك اشتباه.
¤ «من آب شدم سراب ديدم خود را
دريا گشتم حباب ديدم خود را
آگاه شدم، غفلت خود را ديدم
بيدار شدم، به خواب ديدم خود را»
¤ ترسم بروم، ولي جهان ناديده
در عالم تن، عالم جان ناديده...»
محمد عزيزي «نسيم»
 


انتخاب بهترين كيف مدرسه

با نزديك شدن به فصل پاييز و آغاز دوباره كلاس و مدرسه، بازار خريد لوازم براي بچه ها داغ مي شود . دراين ميان شايد كيف يا كوله پشتي مهم ترين وسيله اي است كه در انتخاب آن بايد دقت زيادي داشت؛ چرا كه كيف هاي غيراستاندارد و نامناسب تاثيرات سويي بر سلامت ستون مهره ها و عضلات بچه ها دارد. بعضي از والدين هنگام خريد تنها به ظاهر كيف يا قيمت آن توجه دارند، اما نكات ديگري را نيز بايد مدنظر داشت. پس اگر به سلامت فرزندتان علاقه منديد حتما اين مقاله را بخوانيد:
وزن كيف
كيف مدرسه نبايد از 10درصد وزن بچه بيشتر باشد. حتي بهتر است از اين هم سبك تر باشد، زيرا بچه ها در طي سال تحصيلي گاه مجبورند وسايل زيادي را با خود ببرند. در موارد بسياري عموما وزن كيف به 8 كيلو مي رسد.
اندازه كيف
اگر قصد خريد كوله پشتي داريد، مدل مناسبي انتخاب كنيد كه از اندازه شانه هاي كودك بزرگ تر نباشد. در واقع بايد با سن، اندام بدن و سطح تحصيلي او هماهنگ باشد. در عين حال استفاده و حمل راحت آن نيز بسيار مهم است.
استحكام و مقاومت
بچه ها معمولا وسايلشان را به هم ريخته در كيف مي ريزند. به همين خاطر بهتر است جنس كيف محكم باشد تا صدمه اي به پشت او وارد نشود.
بندهاي كيف
بندهاي كيف بايد بلند و نرم باشد تا كودك راحت تر بتواند آن را حمل كند. توجه داشته باشيد كه تمام وزن كيف مستقيما روي شانه ها قرار دارد.
بندهاي خوب و مناسب، كيف را در وضعيت خوبي نگه مي دارد و از تكان خوردن جلوگيري مي كند.
كوله هاي چرخ دار
مزيت اين نوع كوله ها اين است كه كودك وزني را تحمل نمي كند، اما مشروط بر اينكه مسير رفت و آمد او پله نداشته باشد. اگر در طبقات دوم به بالاي آپارتمان بدون آسانسور زندگي مي كنيد و كلاس بچه نيز در طبقه دوم است، خريد اين نوع كيف ها نه تنها فايده اي ندارد بلكه به خاطر وزن سنگينش به هيچ وجه توصيه نمي شود.
همچنين بايد به او طريقه استفاده صحيح از آن را ياد داد تا آسيبي به پشتش نرسد. بنابر توصيه متخصصان، كودك نبايد براي كشيدن كوله، بالاتنه را به جلو خم و پاهايش را به حالت كشيده نگه دارد. همچنين هنگام بلند كردن نيز كيف بايد در نزديك ترين فاصله با او باشد.
مترجم: مريم سادات كاظمي
 


داستان نوجوان

نگاه منتظر
در حياط نشسته بود و باغچه را نگاه مي كرد؛ باغچه را كه پر بود از گل هاي قرمز، نارنجي و آبي.
به ياد روزهايي افتاد كه پدرش مي خواست به جبهه برود. به ياد آن روز كه يك شاخه گل قرمز را چيد و به پدرش داد و گفت: «پدر جان! دوست دارم اين را تا هنگامي كه به سنگرت در جبهه رسيدي در دست داشته باشي و آنجاهم يادي از من كني.»
خوب يادش آمد كه همين جا بود كه پدر به اين جمله او خنديده و گفته بود: «دخترم! مگر مي خواهم به زيارت بروم كه يادي از تو كنم.»
يادش مي آمد كه پدر با چه ذوق و شوقي شهر و خانواده خود را رها كرد و به ميدان جنگ رفت تا بتواند از دينش، سرزمينش و از مردمانش دفاع كند. رفت تا پيروزي را با افتخار زياد به ميهن بياورد. يادش آمد كه در هنگام رفتن، مادرش قرآن را بر روي سر پدرش گرفت و او را از زير قرآن رد كرد تا با موفقيت برگردد و حال اين مادر بود كه انتظار آمدن پدر را مي كشيد.
در همين حال و هواي فكر كردن بود كه ناگهان صداي زنگ در، او را به خود آورد. به طرف در رفت و در را باز كرد. ناگهان پدرش را پشت در ديد. در آغوشش پريد و او را بوسه باران كرد. خيلي خوشحال بود. باورش نمي شد كه پدرش برگشته است. نمي دانست چه كند.
پدرش وارد خانه شد. كنار باغچه نشست و به گل ها نظري كرد. از اينكه باغچه را با اين گل هاي رنگارنگ مي ديد خيلي خوشحال بود. آخر پدر خيلي به اين گل ها علاقه داشت؛ مخصوصا به گل هاي قرمز. مريم كمي د رچهره پدرش نگاه كرد. چهره پدر نوراني شده بود. يكهو برق شيطنت از چشمان مريم پريد. از جا بلند شد و به پدرش گفت: «خوب بابا پاشو بريم توي اتاق يك چايي يا ميوه بخور.»
پدرش خوشحال شد. از جا برخاست و رفت روي پله ها نشست و به مريم گفت: «مادرت كجاست؟» مريم گفت: «رفته بيرون براي خريد.»
پدر گفت: «خب عزيزم! بلند شو يك چايي بياور بخوريم تا من بروم.» مريم با تعجب پرسيد: «مي خواهيد برويد؟» پدرش جواب داد: «بله دخترم! مي خواهم بروم؛ اما ناراحت نشو، به زودي برمي گردم.» مريم رفت يك چايي براي پدرش آورد.
پدر از جا بلند شد و به طرف باغچه رفت و يك شاخه گل بسيار زيبا چيد و آن را به مريم داد و گفت: «اين گل را بگير و به مادرت هم سلام برسان.» بعد هم مريم را در آغوش گرفت و بوسيد و رفت.
مريم در حياط را باز كرد پدر را ديد كه سوار يك ماشين شد و درحالي كه ماشين حركت مي كرد گفت: «اگر برنگشتم مرا حلال كنيد.» مريم فرياد كشيد: «پدر، پدر، پدرجان!» درحالي كه فرياد مي زد مادرش را بالاي سرش ديد كه مي گفت: «مريم جان مريم جان بلند شو كه نمازت دارد قضا مي شود.»
مريم چشمانش را باز كرد. تازه فهميد كه همه اينها خواب بوده است. پس پدرش را هم در خواب ديده بود. از جايش بلند شد. نماز خواند و دعا كرد. بعد از آن صبحانه اش را خورد. ساعت نزديكي هاي هفت صبح بود كه ناگهان صداي زنگ در به گوشش رسيد.
فكر كرد هنوز هم در خواب است. اما نه، واقعي بود فكر مي كرد كه پدرش است. به طرف در رفت و در را باز كرد ناگهان مردي بلند قد را پشت در ديد خوشحال شد و فرياد كشيد: «مادر جان! پدر آمد، پدر آمد.»
مرد پشت در منتظر ماند. مادرش به طرف در دويد. ناگهان مردي بلند قد را ديد كه نامه اي آورده بود. نامه را به مادرش داد و بعد هم مادرش در را بست و آمد. مريم هاج و واج به مادرش نگاه مي كرد. فكر نمي كرد كه اشتباه كرده باشد چون آن مرد همان آقايي بود كه ديشب خوابش را ديده بود.
اكرم مختاري


 


آلبالو

در كنار جوي آبي كه از دور دست ها جاري بود، درخت آلبالوي سالخورده اي زندگي مي كرد. رهگذران براي رفع خستگي در سايه درخت مي نشستند. از آب خنك جوي كه از قناتي مي آمد مي خوردند. و خلاصه استراحتي مي كردند.
روزي پسرك بازيگوشي بعد از جست و خيز و خستگي زياد، آمد پاي درخت آلبالو تا در سايه مهربانش استراحتي بكند. نگاهي به درخت انداخت. ميوه هاي درخت را قبلا چيده بودند. اما هنوز چندتا آلبالوي درشت و قرمز، بالاي درخت بود كه نمي شد آنها را چيد. پسرك به دست و صورتش آبي زد و همان جا پاي درخت دراز كشيد و چشمانش را بست. مدت زيادي نگذشته بود كه صداي افتادن چيزي در آب، توجه اش را جلب كرد. پسرك سر جايش نشست، و وقتي خوب نگاه كرد، يك آلبالوي درشت و سرخ رنگ را ديد كه افتاده توي آب و دارد آرام آرام مي چرخد و جلو مي رود. پسرك دستش را دراز كرد و آلبالو را گرفت. واي كه چقدر درشت بود! نور خورشيد هم قرمزي اش را حسابي اشتها آور كرده بود. انگار ترش تر و خوشمزه تر از اين آلبالو، ديگر روي زمين وجود نداشت! پسرك نگاهي به دانه ي درشت آلبالو كرد. و بعد نگاهي به آب روان جوي انداخت كه چطور با سرعت و طراوت رد مي شد. دستش را توي آب فرو برد و دوباره آلبالو را شست و بعد به طرف خانه راه افتاد. بعد از چند دقيقه كه به خانه رسيد و زنگ در را به صدا در آورد، خواهر كوچكش كه توي حياط مشغول بازي بود. در را باز كرد. پسرك خواهرش را در آغوش گرفت و بوسيد. آمد كنار حوض نشست، بعد دست كرد و آلبالو را از جيبش بيرون آورد. دوباره آن را شست. خواهرش را صدا كرد. او را روي پاي خودش كنار حوض نشاند و آلبالو را به او داد. دخترك هم آن را گرفت و در دهان گذاشت. آلبالوي ترش، لبخند شيريني روي لبانش نشاند. لبخند خواهر، دل مهربان برادر را پر از شور و شعف كرد. حالا پسرك مي توانست طراوت و شادابي آب جوي كنار درخت آلبالو را حس كند! و مي توانست بفهمد كه در حقيقت اين گذشت و مهرباني است كه به زندگي معنا مي بخشد...
در واقع همان طور كه سالها قبل، نيوتن از افتادن سيب « قانون جاذبه » را كشف كرده بود، امروز پسرك از افتادن آلبالو به وجود « قانون محبت» پي برده بود... احمد طحاني از يزد
 


غنچه اي كه پرپر شد

چشمم به صفحه اول روزنامه اي كه روي ميز گذاشته بودند، افتاد . عكس به دار آويخته شدن طفل سه ساله اي كه توسط تروريست ها در سوريه به ديوار ميخ شده بود!
با ناباوري به عكس نگاه كردم. يك لحظه خشكم زد.
در طول عمرم همه جور جنايت را ديده و شنيده بودم، اما اين يكي دلم را چنگ مي زد. مي خواستم بلند بلند، هاي هاي گريه كنم.
سيل اشك هم بار اين غم را از دلم كم نمي كند به دوباره تكرار شدن تاريخ فكر كردم در محله زينبيه در نزديكي حرم مقدس دردانه سه ساله امام حسين (ع) اين اتفاق شوم افتاده است. 1433 سال پيش يزيد مرد اما يزيدزاده ها نمرده اند.شيطان در وجود پست آنها رخنه كرده و زنده است.
زهرا جمشيدي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14