(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 12 شهریور 1391 - شماره 20296

سندي از مظلوميت شهيدي كه پيكرش را به آتش كشيدند
و عشق چنين است...
گفت و گو با جانباز آزاده، حسين الله قلي
هفت سال و چهار ماه را با تقويم كبريتي شمردم
سفري كه با پسر شهيدم به حج رفتم
با پيراهن سوراخ سوراخ برادرم پز مي دادم!


سندي از مظلوميت شهيدي كه پيكرش را به آتش كشيدند

و عشق چنين است...

فريد كريمي
شنيدن نام اورامانات و غرب كشور براي همه كساني كه جبهه را مي شناسند يادآور روزهاي حماسه و از جان گذشتگي است، روزهايي كه جوانان پاك و برومند اين سرزمين، در برابر تجاوز و زورگويي قد علم كردند و جان هاي عزيزشان را در راه دفاع از ميهن فدا كردند.
آري، هركس قدم به اين خطه مي گذارد پاكي و صفاي مردمانش را حس مي كند و مظلوميت شهيدانش را با جان و دل پذيرا مي شود.
روزهاي پاياني ماه مبارك رمضان، براي تهيه عكس و خبر از يادواره شهدا شكست حصر پاوه رهسپار منطقه اورامانات مي شوم، هرسال اينجا در چنين روزي عده اي گرد هم مي آيند تا بگويند كه هنوز ياد چمران و چمران ها را در سينه نگاه داشته اند و گذر زمان چيزي از اخلاص آنها كم نكرده است.
مشغول عكس گرفتن هستم كه جواني نزديك مي آيد، مي پرسد: «وقت داريد بعد از مراسم شما را به ديدن مزار يك شهيد ببرم؟» با كمال ميل دعوت را قبول مي كنم؛ پس از پايان مراسم در ميان انبوه جمعيت به دنبالش مي گردم و خوشبختانه خيلي زود پيدايش مي كنم.
گفتم من آماده ام، مي گويد محلي كه مي خواهم به شما نشان بدهم يك ساعت تا پاوه فاصله دارد.با هم به طرف شهر كوچك «نودشه»در نقطه صفر مرزي استان كرمانشاه حركت مي كنيم. در راه خودش را معرفي مي كند و مي گويد: دانشجو و پسر يكي از دامداران محلي «نودشه» است.
در طول مسير ساكت است و اصرار دارد چيزي نگويد تا بدون هيچ ذهنيتي مزار شهيد را ببينم. به شهر كه رسيديم مي گويد بايد بقيه مسير را پياده طي كنيم. نزديك به چهار كيلومتر راه را با پاي پياده طي كرديم.
بر بلنداي ارتفاعات اورامانات به گلوگاهي مي رسيم كه آثار سنگرهاي به جا مانده از دوران دفاع مقدس همه جا ديده مي شود، در گوشه اي از اين گلوگاه استراتژيك مشرف بر شهرها و روستاهاي منطقه و در پاي دكل مخابراتي كه در آنجا نصب است آرامگاه ابدي شهيد «سليمان جليلي» است.
سنگ مزار را كه مي خوانم پاهايم خشك مي شود، ديگر نمي توانم سرپا بمانم:« قسمتي از پيكر مطهر و سوخته شده رزمنده متقي، مرد ميدان جهاد و مقاومت شهيد سليمان جليلي فرزند ناصر كه در مورخ 4/3/68 به دست عوامل مزدور استكبار و منافقين كوردل به شهادت مي رسد و پيكر مطهرش بعد از شهادت به آتش كشيده مي شود».
جواني كه همراهم است مي گويد:« قسمتي از ديوار شمالي مزار در حال تخريب بود كه به همراه عده اي از دوستانم آن را ترميم كرديم و جلو تخريب كامل آن را گرفتيم»؛ علت را كه مي پرسم جواب مي دهد بارش سنگين برف در فصل سرما و يخبندان طولاني علت اصلي آسيب رسيدن به مزار شهيد است.
آري سندي گويا از مظلوميت شهيدان، اينجا بر بلنداي يكي از ارتفاعات منطقه اورامانات، گلوگاه «كله چنار«. معلوم است هيچ نهاد و مسئولي به فكر اين مزار نيست. چه كسي بايد پاسخگوي حفظ و ماندگاري مزار اين شهيد باشد؟ شايد هم اصلاً از وجودش خبر ندارند!
مزاري كه بايد به عنوان سندي از ايثار و مظلوميت به همه فرزندان ايران زمين شناسانده شود به اين حال و روز افتاده و هيچ كس سراغي از آن نمي گيرد، جاده دسترسي به اين محل جاده اي مخروبه است كه تنها گاه گاهي محل عبور قاچاقچيان يا ماشين حمل زباله شهرداري «نودشه» است كه زباله شهر را كمي دورتر از اين مزار تخليه مي كند.
همان روز به طرف كرمانشاه حركت مي كنم. روز بعد در شهر كرمانشاه به دنبال نشاني از آن شهيد مي گردم. تلفني با يكي از كارمندان اداره تحقيقات معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران كرمانشاه صحبت مي كنم.
تا اسم شهيد « سليمان جليلي» را به زبان مي آورم خانم چراغي مي گويد برادر دو شهيد ديگر است؛ محمدباقر و احمد رضا جليلي و خانواده آنها ساكن شهر كرمانشاه هستند.
به ديدار خانواده شهيدان مي روم. خوشبختانه پدر و مادر شهيدان هر دو در قيد حيات هستند. حاج ناصر پدر شهيدان كسالت دارد، آن طور كه همسرش مي گويد سه سال پيش پايش شكسته است و از آن زمان تقريباً زمين گير است؛ به دليل همين كسالتش ترجيح مي دهم با مادر شهيدان گفت وگو كنم.
«فرصت سنجابي شيرازي» شيرزني از شيرزنان خطه كرمانشاه است. مي گويد چهار پسرش را تقديم اسلام و انقلاب كرده و پنج فرزند ديگر در قيد حيات دارد، سه پسر و دو دختر كه همگي ازدواج كرده اند.
خوشرويي و مهمان نوازيش مثال زدني است. خصوصيتي ويژه مردمان ديار كرمانشاه. با آنكه سن و سالش زياد است حافظه بسيار خوبي دارد، همه چيز هايي كه تعريف مي كند با جزئيات كامل است.
مي گويد «رضا» را در روزهاي انقلاب از دست داده است روزي كه به همراه دوستانش به تظاهرات مي رود و در يك حادثه تصادف دعوت حق را لبيك مي گويد و جنازه اش را از ترس دژخيمان ساواك مخفيانه به خاك مي سپارند.
از فرزندان شهيدش مي پرسم، مي گويد: سيد (منظورش محمد باقر فرزند ارشد خانواده است) در سال 66 حين مأموريت در منطقه گيلانغرب بر اثر واژگوني خودرو به شهادت مي رسد ولي هيچ پرونده اي برايش تشكيل نمي شود، همسرش هم بر اثر صدمات روحي و فشار رواني مشكلات چند سال بعد از شهادت پسرم بر اثر سكته مغزي از دنيا مي رود و مسئوليت سه نوه پسر، بر دوش من و پدربزرگشان مي افتد، حالا هم كه بزرگ شده اند تنها زندگي مي كنند، همه بيكار هستند و حقوق و درآمدي ندارند.
مادر شهيدان در خصوص دومين فرزند شهيدش(سليمان) كه به فاصله دو سال بعد از فرزند ارشد به شهادت مي رسد مي گويد: سليمان متولد مرداد ماه 45 بود و در زمان شهادت مجرد بود. مي گويد اين شهيد در عمليات هاي مهمي چون كربلاي چهار و پنج، فتح المبين، آزادسازي فاو و عمليات مرصاد شركت داشت و در زمان شهادت مسئوليت تداركات تيپ نبي اكرم(ص) را در منطقه عمومي «نودشه» بر عهده داشته است كه در تاريخ چهارم خرداد ماه 68 شب هنگام و در حالي كه مشغول رساندن تداركات به همرزمانش بوده در كمين ضد انقلاب و منافقين مي افتد و به شهادت مي رسد و بعد از شهادت پيكر مطهرش را وحشيانه به آتش مي كشند.
به سرعت مشغول نوشتن هستم و از اطراف غافل شده ام كه سكوت همه جا را مي گيرد. سرم را كه بلند مي كنم ، مادر شهيدان سرش را پايين انداخته و به آرامي گريه مي كند... كمي مكث مي كند و با همان حالت گريان مي گويد: «بعد از شهادت سليمان اجازه ندادند جسدش را ببينم و ديدارمان به قيامت افتاد...».
نمي خواهم بيشتر از اين آن لحظات را يادآوري كند . در خصوص سومين فرزند شهيدش از او مي پرسم؛ جواب مي دهد: احمدرضا هم مثل دو برادر ديگر شهيدش پاسدار بود و دو سال از سليمان كوچكتر بود و در ارديبهشت ماه 70 در شهر كرمانشاه توسط منافقين به درجه رفيع شهادت نائل شد و به دو برادر شهيدش پيوست. وي ادامه مي دهد: از شهيد احمدرضا يك فرزند پسر به يادگار مانده است كه هم اكنون مشغول تحصيل در دانشگاه است.
وقتي از مادر شهيدان درباره خصوصيات فرزندانش مي پرسم با مناعتي خاصي مي گويد: آنها هم مثل بقيه جوانان صالح اين مرز بوم بودند، به غير از ايام ماه مبارك رمضان بيش از يك ماه ديگر را هم در طول سال روزه مي گرفتند، بسيار مهربان و باگذشت بودند و در كمك به ديگران از هيچ كوششي فروگذار نمي كردند.
وي در خصوص شهيد «سليمان»مي گويد: او بسيار مهربان و خوشرو بود و به بچه هاي شهيد محمدباقر علاقه وافري داشت و سفارش هميشگي اش به برادرانش درس خواندن و پشت سر امام(ره) قرار گرفتن بود و اين كلام هميشه ورد زبانش بود كه: «مبادا به امام پشت كنيد».
كلام مادر شهيدان آن قدر شيرين و پرشور است كه دلم مي خواهد روزها آنجا بمانم و بشنوم اما دريغ كه نه مشكلات روزمره زندگي خودم اين اجازه را به من مي دهد نه بيشتر از اين به خودم اجازه مي دهم مزاحم اين پدر و مادر بزرگوار باشم.
مي خواهم رفع زحمت كنم كه يك باره يادم مي آيد كه از وصيت نامه شهيد «سليمان» هم سراغي بگيرم؛ نسخه اي از وصيت نامه را از مادر شهيد هديه گرفتم.
شهيد «سليمان جليلي» در ابتداي وصيت نامه اش كه به نزديك به دو سال و نيم قبل از شهادتش نوشته بود، پدران و مادران را از نهي كردن فرزندانشان براي رفتن به جبهه برحذر داشته بود و از خداوند خواسته بود كه توفيق شهادت در راهش را به او عطا كند و پروردگارش چه خوب دعاي بنده اش را مستجاب كرد.
در بخش ديگري از وصيت نامه آمده است: «خدايا مي داني كه چه مي كشيم، پنداري كه چون شمع ذوب مي شويم. ما از مردن نمي هراسيم، اما مي ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند. از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از سوي ديگر بايد شهيد شويم تا آينده بماند...».بخش پاياني وصيت نامه شهيد را كه خواندم دوست داشتم بار ديگر فرصتي دست مي داد تا بر سر مزارش حاضر شوم و چيزهاي كه در دل دارم با او نجوا كنم: « خدايا بارالها من ضعيف و ناتوان، دوست دارم دشمن قلبم را آماج تيرهايش قرار دهد و در نهايت فشار و آزار بدنم را قطعه قطعه كند تا دشمنان مكتبم ببينند كه گرچه چشم ها، دست ها، پاها، قلبم و سرم را از من گرفتند، اما يك چيز را نتوانستند از من بگيرند و آن ايمان و هدفم است».
آري! اگر ديگران داستان منصور حلاج و پايان كارش را خوانده اند، سليمان ترجمان عيني آن داستان تاريخي است. نوشته اند در پاي دار يكي از حلاج پرسيد عشق چيست؟ گفت؛ امروز بيني و فردا و پس فردا ... آن روز او را كشتند و روز ديگر سوختندش و سوم روز خاكسترش را به باد دادند... حلاج ما چه گمنام و آرام بر ستيغ كوه آرميده است. به راستي او آرميده است يا خواب غفلت ما را با خود برده است؟!
 


گفت و گو با جانباز آزاده، حسين الله قلي

هفت سال و چهار ماه را با تقويم كبريتي شمردم

مجيد مغازه اي- قسمت پاياني
هفته پيش قسمت نخست گفت و گو با جانباز آزاده، حسين الله قلي را تقديمتان كرديم. آنچه مي خوانيد گفت و گو با اين آزاده 88 ماه اسارت است.
¤ ¤ ¤
¤از ابتدا كه اسير شديد زمان آزادي را چه مدت زماني تصور مي كرديد؟
- ابتدا كه داخل اتاق آمديم به ما گفتند كه امام(ره) فرموده اند كه اگر اين جنگ20 سال طول بكشد، ما ايستاده ايم. ما انتظار داشتيم جنگ 20 سال طول بكشد و بعد از 20 سال ما به ايران برگرديم. با خودمان تصور مي كرديم كه شايد اسارت ما 20 سال طول بكشد. اسارت بچه هاي قديمي 10 ساله شد ولي مال ما هفت سال و چهار ماه طول كشيد.
¤با توجه به اينكه ارتباطي با خانواده نداشتيد و مشكلاتي كه گفتيد اين هفت سال و چهار ماه چگونه گذشت؟
- توكل و توسل ما را نگه داشت. صليب سرخ كه مي آمد ما نامه مي نوشتيم. تا نامه را مي فرستاديم و جوابش مي آمد شش ماه طول مي كشيد.
¤از همان اول با صليب سرخ ارتباط برقرار كرديد؟
بعد از شش ماه بله. آنجا سه تا بند داشت كه عراقي ها به آن مي گفتند قاطع. قاطع
دو و سه با هم خوب بودند چون مذهبي بودند. قاطع يك هم ما با آنها كاري نداشتيم آنها هم با ما كاري نداشتند. همه فرقه آدمي در آن بند بود.
¤خودتان به اين صورت تقسيم كرده بوديد يا نه؟
- نه! اسرا خودشان غربال مي كردند و مي گفتند مثلا با فلان افراد نمي توانند بسازند. خودشان جابه جا مي كردند. در آن چند سالي كه در اسارت بوديم در قاطع ما كسي به كسي توهين نمي كرد ولي در بند يا قاطع يك اين طور نبود. يك سرگرد عراقي بود به نام سرگرد سبحه كه مي گفت براي شما تلويزيون بياوريم؟ مي گفتيم نه. حاج آقاي ابوترابي مي گفتند حتي الامكان تلويزيون نگاه نكنيد. آقاي ابوترابي در اردوگاه ما بودند ولي وقتي ما را آوردند ايشان را از اردوگاه ما بردند. مجيد مطيعيان، وقتي كه اسير شد گفت بالاخره براي ما كه از خانواده دور بوديم صحنه هاي مستهجن تلويزيون عراق را براي ما مي گذاشتند كه ما را تحت تاثير قرار بدهد و طبيعي بود كه با اين شرايط مي توانستند. ولي ما از همان ابتدا آن را تعطيل كرده بوديم. وضعيت بچه ها در اردوگاه اين طور بود كه شب ها كه بيدار مي شديم، مي ديديم از 50 نفري كه در اردوگاه بود،40 نفر در حال خواندن نماز شب هستند. اصغر توتونچي دكلمه هاي خوبي مي نوشت و شبها در اتاق دكلمه مي خوانديم. بعضي اوقات هم من مي خواندم. خيلي دوست داشتم دكلمه بخوانم. بين نماز مغرب و عشا اين دكلمه ها را مي خوانديم. يا بعد از نماز مراسم مي گذاشتيم و مي خوانديم.
سيد حسن ميرسيد از آن دسته از روحاني هايي بوده كه در زمان سخنراني امام زير پاي حضرت امام(ره) مي ايستاندند. او در بند ما اسير بود، وقتي براي عزاداري محرم پتوهاي سبز خودمان را به پنجره ها مي زديم و صبح زود باز مي كرديم. يك بار گفت براي چي پتو مي زنيد؟ گريه آن گريه اي است كه قلب گريه كند. آن اشك صفاي ديگري دارد.
¤ چند تا از خاطره هاي آن دوران را مي فرماييد؟
- زماني كه عمليات مي شد روحيه ما روي هزار بود. دو سال بعد از جنگ ما به ايران برگشتيم. ولي در دو سال بعد از جنگ خيلي اذيت شديم. عمليات كه مي شد ما بسيار خوشحال بوديم و آنها خيلي ناراحت بودند.
وقتي كه ايران در فاو عمليات را آغاز كرد بعد از هر عمليات صدام نوكرهاي خود را جمع مي كرد و با آنها صحبت مي كرد. به عدنان خيرالله وزير دفاع گفت كه عدنان جبهه ها چگونه بود؟ گفت:«سيدي سرباز جوان پير مي شد،آن قدر آتش زياد بود. جنگ به جايي رسيد و آن قدر سخت شد كه ايراني ها با جنگ تن به تن با نارنجك هاي دستي مي جنگيدند. اما به شما قول مي دهيم به محض اينكه باتلاق ها خشك شوند و زرهي ها بتوانند عمل كند ما فاو را مي گيريم» و ما همه اين موارد را از طريق اخبار تلويزيون مي ديدم.
يك زمان ديديم كه عراقي ها كابل هايشان را از دستشان انداختند و خيلي خوب شدند. بچه ها گفتند از اين رفتارشان بترسيد اين عراقي ها مكري براي ما در سر دارند. آماده باشيد. يكي دو هفته بعد چند خبرنگار به آسايشگاه آمدند با يك تويوتا. ميزهاي پينگ پونگ گذاشتند و تخته نرد و غيره. تمام اين امكانات را در مقابل آسايشگاه ما كه بند دو بود گذاشتند. جلوي يك درخت كاج دوربينشان را تنظيم كردند و همين كه وسايلشان را جفت و جور كردند، در يك لحظه همه هشت اتاقي كه در مقابل اين دوربين قرار داشت با فرياد الله اكبر و خميني رهبر از اتاق ها خارج شديم. با صابون و سنگ همگي آنها را زديم.
سرگرد مفيد كه از بعثي هاي سرسپرده صدام بود، همين كه اين صحنه را ديد با كلتي كه داشت شروع به تيراندازي كرد. خبرنگارها بعد از اين قضايا فرار كردند. بعد از اين جريان نفربرها از پشت سيم خاردارها بيرون آمدند. گلوله هايشان هم مستقيم مقابل ما قرار داشت. فوري همگي ما فرار كرديم و زير ديوار نشستيم. يكي از تيرها به ديوار خورد و به چشم يكي از بچه هاي يزدي برخورد كرد. حدود 50 تا سرباز و سرگرد در اتاق هاي ما را بستند. بعد از آن اتاق به اتاق شروع به تفتيش كردند و همه چيز را بردند. بعد خرما و آبي را كه باقي مانده بود تقسيم كرديم كه بتوانيم تا چند روز زنده بمانيم. اين خبر به سرعت در اردوگاه پيچيد و سه خانمي كه با ما اسير بودند، دست به كار شدند و وقتي برايشان غذا بردند آنها گفتند تا به بقيه اسرا غذا ندهيد ما غذا نمي خوريم. عراقي ها كه از اعتصاب بخصوص از اعتصاب اين سه خانم خيلي مي ترسيدند، وقتي اين اعتصاب را در كنار اعتصاب غذايي بند يك و سه ديدند براي ما هم غذا آوردند و به اين ترتيب توطئه آنها شكست خورد.
¤ چرا اعتصاب اين سه خانم براي عراق از اهميت برخوردار بود؟
- ايران به صليب سرخ گفته بود كه اگر مويي از سر اين سه خانم كم بشود تمام افسران رده بالاي عراق را در مقابل افراد صليب سرخ تيرباران مي كند. صليب سرخ هم اين موضوع را به عراقي هاگفته بود. به همين دليل از اين موضوع وحشت داشتند. در همين مورد وقتي مدتي بعد صليب سرخ در ديدار هاي دوره اي كه داشتيم و دورهم مي نشستيم و با نمايندگان صليب سرخ سخن مي گفتيم، وقتي گفتند كه شنيده ايم شعار داده ايد؟ يكي از بچه هاي يزد به نام محمدي گفت: صليب بداند، آمريكا بداند، عراق بداند مگر اينكه با تانك از سينه ما رد شويد كه بتوانيد عليه كشور ما تبليغ كنيد كه نمايندگان صليب گفتند كه سياست شما مانند سياست نظامتان است و همين حرف باعث شد خستگي از تن ما خارج شود.
¤ صحبت هايي كه با صليب سرخ مي كرديد عواقبي براي شما نداشت؟
- ما وقتي به جنگ آمديم شناسنامه مان را باطل شده پنداشتيم. پس از عواقب كارهايمان نمي ترسيديم. براين باور بوديم كه نفسي هم كه اينجا مي كشيم نفسي است كه خدا در وقت اضافه به ما داده است. پس تا اينجا هم كه آمديم به خاطر بچه هايي است كه شهيد شدند لذا دوست داريم ادامه دهنده راه آنها باشيم.
¤ در اردوگاه حساب گذر زمان را چطور نگه مي داشتيد؟
- با قوطي كبريت تقويم درست كرده بوديم و هر روز با آنها تاريخ را عوض مي كرديم. البته هر روز هم روزنامه عراقي مي آوردند و از تاريخ روزنامه هم تاريخ و روز هفته را متوجه مي شديم.
عيد فطر سال 67 يا 68 ما را كتك زدند كه يكي از بچه ها به نام سيد نصرالله گفت اين عيدي است ؟ كه او را خيلي سفارشي كتك زدند!
بعد از آن ماجرا هر شب چند نفر را از دو بند مي بردند و كتك مي زدند. كتك زدن مشكلي نبود اما يك نفر آنجا بود كه به صورت ما آب دهان مي انداخت. اين مورد خيلي دردآور بود و اينكه مي گفتند به امام فحش بدهيد. يك شب آن قدر بچه ها را زده بودند كه وقتي مي بردندنشان لاغر بودند ولي وقتي بر مي گشتند از شدت كتك بدن هايشان ورم كرده بود!
يك شب نوبت من بود. كابل را پشت من مي گذاشتند و من خودم را آماده ضربه خوردن مي كردم اما ناگهان نفر ديگر را با كابل مي زدند. بعد از اينكه ما را كتك زدند گفتند به خميني فحش بده اما انگار فك ما را دوخته باشند دهان ما اصلا باز نمي شد. امام خودشان گفتند كه اگر در جايي قرار گرفتيد كه گفتند به من فحش بدهيد، فحش بدهيد اما اين دهان ما قفل بود و نمي توانستيم اين كار را كنيم.
¤ ماه رمضان ها چطور مي گذشت؟
- در ماه رمضان در قوطي هايي كه آنجا بود آب مي ريختند، دور قوطي ها را گوني مي دوختند، و بعد قوطي را به پنجره آويزان مي كردند كه نسيم به اين آب بخورد تا زمان افطار آب خنك براي نوشيدن وجود داشته باشد. شب هاي ماه رمضان قبل از افطار قرآن مي خواندند. ما غذايي را كه براي صبحانه يا ناهار مي دادند نگه مي داشتيم براي سحر و افطار. براي سحر هم نيم ساعت يا يك ساعت قبل از سحر بيدار مي شديم. غذاهايي را كه از شب نگه داشته بوديم شهردارها مي چيدند و سحري مي خورديم.
 


سفري كه با پسر شهيدم به حج رفتم

بعضي از خاطرات امكان دارد كه آنچنان وجه قابل اثباتي از نظر علمي نداشته باشد. اما اهل دل و آناني كه خود دل سوخته باشند مي توانند اين مطالب را خوب تحليل كنند. خاطره اي كه پيش روي شماست از مادر شهيد مسعود ترابي نقل شده است ، خاطره اي از سفر اين مادر شهيد براي اداي مناسك حج . به گزارش فارس، مادر اين شهيد(فاطمه حق شناس) رحمت حق را لبيك گفته و در ميانمان نيست.
¤ ¤ ¤
همان توي فرودگاه ساكم را از دستم گرفت. گفت: «مادرجان! ماموريت دارم تا آخر سفر نوكريت رو بكنم.»
پسرم توي همه ي سفرم به مكه با من بود. توي اتوبوس، بغلم مي نشست. كسي او را نمي ديد؛ فقط من او را مي ديدم. طواف را با هم دور خانه ي خدا انجام داديم. خريدهايم را او انجام داد. هيچ وقت هم از آسانسور استفاده نكردم. اما زودتر از بقيه به اتاقم مي رسيدم. زن هاي كاروان تعجب مي كردند از اين كه من با اين پا چه طور اين همه پله را بالا و پايين مي كنم. چه مي دانستند كه همراهم كيست. سفر كه تمام شد و پايمان به ايران رسيد، مسعودم آمد جلو و بغلم كرد. گفت: «مادرجان! ماموريت من تا همين جا بود. خدا به همراهت باشه.» خداحافظي كرد و ديگر نديدمش.
¤
شهيد مسعود ترابي(تاريخ تولد: 20/4/1343 ؛ تاريخ شهادت: 10/6/1365 ؛ محل شهادت: حاج عمران - عمليات كربلاي دو) دوره ابتدايي و راهنمايي را در روستاي گل سفيد شهرستان لنگرود گذراند. به ورزش كشتي علاقه داشت و همراه با ديگر كشتي گيران گل سفيد به تمرين و مسابقه مي پرداخت. روحيه جوانمردي و پهلواني را ياد گرفت و در عمل هم نشان مي داد. خاطراتي كه درباره او نقل مي شود، گواه اين مدعاست.
توي جمع مذهبي هاي گل سفيد بود و در پايگاه محل فعاليت هاي انقلابي را مجدانه پي مي گرفت و انجام مي داد.
رشته اتومكانيك را انتخاب كرد و به تحصيلش ادامه داد؛ اما جنگ شروع شد و جوان مردان را به ميدان فراخواند. مسعود هم خود را به كردستان و مبارزه با ضدانقلاب رساند؛ اما چندي بعد به لشكر قدس در سنندج پيوست. عمليات كربلاي دو در محور حاج عمران در پيش بود. ذكر و ياد خدا هميشه بر زبانش بود، در عين حال، خود را كوچك تر از آني مي پنداشت كه در رديف رزمندگان راه خدا باشد؛ اما خداوند بندگان مخلصش را بهتر از هر كسي مي شناسد و او را انتخاب كرد؛ با تركش هايي كه روانه اش شد و روح بزرگ مسعود در اين عمليات آرام گرفت. پيكر پاكش بازنگشت تا هفت سال بعد كه رفتند استخوان هايش را آوردند و كنار ديگر شهداي گل سفيد به خاك سپردند.
 


با پيراهن سوراخ سوراخ برادرم پز مي دادم!

حاج اكبر خنكدار برادر شهيد »علي اصغر خنكدار« فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشكر 25 كربلا، روايت مي كند: با شروع جنگ، اصغرآقا با 20 تا از بچه هاي قائمشهر عضو گروه شهيد چمران مي شوند و در جنگ هاي ايذايي شركت مي كنند.
اصغرآقا در پل كرخه مجروح شده بود. پدرم به جنوب نزد شهيد چمران رفت و با موافقت او، بعد از دو هفته اصغر را به خانه آورد.برادرم، پيراهن تركش خورده اش را هم با خودش آورده بود؛ من هم كلاس اول دبيرستان بودم و با افتخار كه برادرم جبهه رفته و تركش خورده، پيراهنش را توي مدرسه مي پوشيدم و به همراه بچه ها جاهاي تركش خورده پيراهن را مي شمرديم كه يادم مي آيد 13 تا سوراخ بود.
شهيد علي اصغر خنكدار در سال 1341 در روستاي «كلاگر محله» شهرستان قائمشهر به دنيا آمد و فرزند دوم خانواده بود. شهيد خنكدار در عمليات والفجر 8 در حالي كه فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشكر 25 كربلا را برعهده داشت، به شهادت رسيد.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14