(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 12 شهریور 1391 - شماره 20296

حضور ارمني ها در بشاگرد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


حضور ارمني ها در بشاگرد

با بي سيم به حاجي خبر دادم كه روبن بولدوزر رو درست كرد، خوشحال شد، پريد پشت لندكروز و اومد خميني شهر. بولدوزر رو ديد، گفت باريكلا اوستا، دستت درد نكنه.
حاجي به روبن مي گفت اوستا. بولدوزر رو سريع فرستادن سر مسير راه سازي كه كار رو شروع كنن.
من تو اين چند روز باروبرت حسابي باهاش اياغ شدم، چون به اين كار هم علاقه داشتم، همين جوري به كارش نگاه مي كردم كه ياد بگيرم. واقعاً اوستا بود، من لذت مي بردم از كارش.
كارهاش كه تموم شد مي خواست بره. با حاجي صحبت كرديم كه پنجاه هزار تومن بهش بديم. حاجي گفت يه چك بهش بده. ببين خودش چقدر مي گه. تازه پنجاه هزارتومن نصف قيمت عرفش بود. دسته چك رو گذاشتم جلوش. گفتم هرچي مي خواي بنويس.
دسته چك رو پس زد، گفت: نه، من براي پول نيومدم اين جا. شما براي خدا داريد اين جا زحمت مي كشيد، كار مي كنيد. من هم براي خدا كار كردم. تازه كاري نبود كه، نيم ساعت، يه ساعت همش راه اومديم ديگه!
اين رو كه به حاجي گفتم، حاجي خيلي خوشش اومد، ازش كلي تشكر كرد.به من گفت: وقتي مي ريد براش يه هديه اي، چيزي بخر، خيلي زحمت كشيد. اما قبول نكرد. 1
روبن از منطقه برمي گردد درحالي كه از آن چه در بشاگرد ديده متعجب است. هم وضع مردم، هم كار حاجي و دوستانش. به تهران كه مي رسد، آن چه ديده براي دوستانش تعريف مي كند.
آقاي روبن شاهورديان: ما اون زمان سه تا شريك بوديم كه تو خيابون خاوران مغازه داشتيم.
وقتي كه رسيديم با شريك هام ماجرا رو درميون گذاشتم. هيچ كدومشون باور نمي كردند.
مي گفتند: ديگه داري بزرگش مي كني كه راه اين طوريه و آدم ها به اين شكل زندگي مي كنند. زنگ زدم به حاج امير گفتم يه سر بيا مغازه كارت دارم. مي خواستم بياد براشون تعريف كنه تا باور كنند. 2
حاج اميروالي: رفتم پيش روبن، گفت بيا اين جا بشين، يه پيت حلبي سياه گذاشته بود، لئون و سركيس كه شريك هاي روبن بودن هم نشسته بودن جلوم.من هنوز هم فكر مي كردم لئون رئيسه، گفتم: سلام آقا لئون، ايشون زحمت كشيدن اومدن مشكل ما رو حل كردن، ولي هيچي پول نگرفتن، حالا شما بگو چقدر بايد تقديم كنيم؟
گفت: نمي خواد آقا.
روبن گفت: حاج امير از بشاگرد براي آقايون بگو.
شروع كردم از اول براشون تعريف كردن، بيشتر از وضعيت مردم مي گفتم.
روبن گفت: مي خوايم با هم بيايم يه دوري تو منطقه بزنيم.
گفتم: اتفاقاً تيغه گريدر شكسته، اگه بياين خوبه.
قرار شد تاييشون بيان، يه دفعه يه نفر ديگه اومد تو. با اين ها ارمني صحبت كرد.
روبن گفت: اين گرگينه، آهنگره، مي خواد بياد، اشكال نداره؟ خودمون پول بليطش رو مي ديم.
گفتم: نمي خواد، اسم هاشون رو نوشتم رفتم براشون بليط گرفتم.
اين ها كه رسيدن خميني شهر بريده بودن، افتادن خوابيدن.چند روز بشاگرد بودن، هر كاري كه مي تونستن برامون كردن. اذان صبح بيدار مي شدن، خيلي جالب بود، بچه ها رو بيدار مي كردن مي گفتن پاشو نمازت رو بخون اذان دادن!
يه حاج آقا بيگدلو پيشمون بود، مي گفت: نفهميدم مگه شما ارمني نيستيد؟
گفتن: حاج آقا خب شما مسلمونيد، بلند شيد كار دينتون رو انجام بديد.
از اذان صبح كه بيدار مي شدن. صبحونه مي خوردن، تا ده شب كار مي كردن، هرچي ماشين سبك و سنگين و موتور برق داشتيم سرويس كردن. چند تا جلوبندي ها رو كاملاً باز كردن و بستن. حاجي هم باهاشون رفيق شده بود، مي نشست باهاشون صحبت مي كرد. به من گفت: اين دفعه بايد بهشون پول بديم. زشته. يه چك سفيد امضا كرد، داد بهشون. گفت: آقا لئون دستت درد نكنه. بفرماييد هرچي مي خواين بنويسيد، كار شما قيمت نداره.
گفت: حاج آقا چوبمون نزن تو رو حضرت عباس (ع)!
حاجي همين جوري مونده بود.
گفت: ما هم انسانيم. شما براي خدا عمرتون رو داديد وايساديد اين جا، ما اومديم چند روز مهمون شما بوديم،پول نبايد بگيريم. 3
چند نفر از اقليت هاي مذهبي هم به ياران بشاگرد اضافه مي شوند و به خصوص روبن. بعد از اين سفر، هر وقت مشكلي براي ماشين هاي راه سازي پيش مي آيد، حاجي با روبن تماس مي گيرد و او به بشاگرد مي رود. رفت و آمد ايشان به سالي چند بار مي رسد و حتي گاهي چندين روز در بشاگرد مي ماند. او با اين كه دين متفاوتي دارد، اما شيفته حاجي مي شود و از نشستن با او لذت مي برد.
آقاي روبن شاهورديان: حاجي هروقت كار داشت زنگ مي زد، بليط مي گرفتم، مي رفتم بشاگرد، بعضي از سال ها مي شد كه چندبار مي رفتم.
يه بار يكي از بولدوزرها چپ كرده بود، مكانيك هاي بندر و اين ها گفته بودن اين رو ديگه نمي شه تعمير كرد، بايد موتورش رو پياده كنن ببرن تهران، تراشكاري شه، تعميرشه و برگرده. خب اين يعني خوابيدن چندماه كار. حاج امير اومد و به من گفت يه مشكل بدي پيش اومده. بيا بريم ببين چي كار مي شه كرد. رفتم اون جا ديدم خيلي داغون شده. چهار، پنج روز از صبح تا شب مي خوابيدن و زيرموتور و ياتاقان ها را با چكش از روي ميل لنگ سمباده مي زدم و مي تراشيدم. اصلا جاي دست نداشت.خيلي كار سختي بود. تو يه هفته، هر روز حاج امير رو مي فرستادم تو اون جاده. بره بندرعباس لوازم بگيره و بياد. بالاخره هر طوري بود اين بولدوزر رو راه انداختيم. رفتم به حاجي گفتم اين كار من نبود، كار خدا بود. اين بولدوزر اين جوري درست شد. اگه به من چند ميليون پول مي دادن، حاضر نبودم اين كار رو بكنم. نتيجه هم نمي داد، اما كار شما فرق داره. خدا كمك مي كنه.
حاج عبدالله با دل مردم صحبت مي كرد. طوري بود كه هركس با حاج عبدالله مي نشست صحبت مي كرد، شيفته اين انسان مي شد. هر ديني هم داشت فرق نمي كرد، چه مسيحي بود چه مسلمون. تو كار مي اومد به همه سر مي زد، حالمون رو مي پرسيد، از كار صحبت مي كرد. بهمون دلگرمي مي داد. وقتي مي اومد تمام خستگي آدم برطرف مي شد.4
حتي اگر كسي اعتقاداتش با حاج عبدالله فرق مي كرد و فقط با يك نگاه انساني به كار نگاه مي كرد، احساس مي كرد كه او بدون هيچ چشمداشتي پا به ميدان گذاشته است و براي اين مردم مظلوم از جان مايه مي گذارد.
صحبت از بشاگرد و وضعيت آن كم كم درميان بعضي از اقشارمردم بيشتر مي شود. هركدام از ياران بشاگرد مبلغي براي كمك به آنجا مي شوند و سعي مي كنند خيرين را براي رفتن به بشاگرد ترغيب كنند. مؤسسه خيريه حضرت خديجه(س) به همين طريق با بشاگرد آشنا شدند و در ايام تعطيلات عيد نوروز سال شصت و شش به منطقه آمدند. حاج حسين بحيرايي هماهنگي هاي سفرشان را انجام مي دهد و همراهشان مي شود.
آقاي حسين بحيرايي: خانم ضابطيان سرپرست خيريه حضرت خديجه(ص) بودن، ايشون دوتا كاميون لباس و كفش و خوراكي براي بچه ها با خودشون آوردن بشاگرد. يه تعداد پزشك و ماما و پرستار هم همراهشون اومدن و پونزده روز عيد رو بشاگرد بودن. مي رفتن تو روستاها، هم توزيع لباس و اين ها داشتن، هم بيمارها به خصوص خانم ها رو معاينه مي كردن و براشون كلاس هاي آموزش بهداشت مي گذاشتن. براي ماماهاي محلي هم كلاس مخصوص داشتن و بهشون آموزش مي دادن، چون اكثر اطلاعات پزشكي نداشتن و براي مسائل زايمان به مشكل مي خوردن.
وقتي تو يه مسير راه مي افتاديم، كارمون طول مي كشيد و با اون راه ها نمي تونستيم برگرديم خميني شهر، مجبور بوديم شب ها رو تو كپرهاي مردم يا كنار ماشين ها بخوابيم. خب اين خانم ها بندگان خدا خيلي مي ترسيدن. آب خوردن هم نداشتيم، آب چشمه ها يك كم گل آلود بود ما مي خورديم، اما اين خانم دكترها هركاري كردن نتونستن بخورن. مجبورشدن به جاي آب، سرم هاي قندي و نمكي رو بخورن! خيلي مزه بدي داشتن، گرم هم بودن، اما چاره اي نبود، همون جوري كه ما از اون آب گل آلود چشمه مي خورديم، اون ها هم سرم مي خوردن. خيلي شرايط سختي بود اما با شوق كار مي كردن و زحمت مي كشيدن، حاج عبدالله هم تا جايي كه امكانات داشت ازشون پذيرايي مي كرد تعطيلات كه تموم شد برمي گشتن تهران.5
اعضاي خيريه حضرت خديجه(س) آمدن به بشاگرد در ايام نوروز را برنامه ثابت خود مي كنند و به خصوص در زمينه بهداشت و درمان درمنطقه فعاليت خود را آغاز مي نمايند؛ حتي هزينه درمان بعضي بيماران خاص را كه نياز به اعزام دارند، تقبل مي كنند.
حاج اميروالي: حاج عبدالله داشت خانم و آقاي ضابطيان و مهمون هاي خيريه حضرت خديجه(س) رو مي برد بشاگرد، تو مسير به حاجي خبر مي دن يكي از بچه ها رو خرس زده، اسمش حسنه!
تو كوه هاي بشاگرد خرس سياه پيدا مي شد، من ديده بودم. حسن به يك خرس نزديك مي شه، اين هم عصباني مي شه، يك دفعه حمله مي كنه و يه چنگ مي زنه به صورت حسن. با داد و بيداد مي آد تو روستا، حاجي و مهمون هاش مي رن بالا سرش مي بينن نصف صورت كامل رفته، يه حالت ترسناكي پيدا كرده. خانم ضابطيان مي گه اين رو بفرستيد تهران جراحي پلاستيكش كنن، تمام هزينه هاي درمانش با ما.
حاجي هم سريع منتقلش كرد ميناب و با اتوبوس فرستاد تهران. ايام عيد بود، من تهران بودم كه حاج عبدالله زنگ زد، گفت يه بچه بشاگرديه، خرس زدتش، با اتوبوس داره مي آد تهران، برو ترمينال تحويلش بگير، ببر بيمارستان بستريش كن و كارهاش رو انجام بده.هيچ اسم و نشوني هم به ما نداد.
با دو تا از رفقام غلام و عباس رفتيم كميته امداد يه آمبولانس گرفتيم. رسيديم ترمينال بچه ها پرسيدن با كدوم تعاوني اومده؟
گفتم: نمي دونم.
گفتن: اسمش چيه؟
گفتم: نمي دونم.
مونده بوديم چه جوري پيداش كنيم. به غلام گفتم: برو بگو بلندگو اعلام كنن آقاي بشاگردي خرس خورده هر چه سريع تر بياد اطلاعات!
زدن زيرخنده گفتن: بابا اين رو كه نمي شه گفت.
هرچه گفتم قبول نكردن برن.آخرش خودم رفتم دم اطلاعات، گفتم: لطفا آقاي بشاگردي خرس خورده رو صدا بزنيد بياد.
زد زير خنده. گفتم: چرا مي خندي؟
خيلي جدي باهاش صحبت كردم، گفتم: اسم اين آقا بشاگرديه، فاميلش هم خرس خورده است. اون منطقه اسم ها اين جوريه.
اين بنده خدا هم اعلام كرد:آقاي بشاگردي خرس خورده! هرچه سريع تر به اطلاعات.
پنج دقيقه نگذشت، ديديم يه دكتر از درمانگاه ترمينال اومد گفت: اين بشاگردي خرس خورده رو كي كار داره؟ بياين پيش ماست.
رفتيم ديديمش. واي چه صورتي، خيلي بدجور شده بود. برديمش بيمارستان بستريش كرديم، حسن رو چند بار جراحي پلاستيك كردن، خيلي بهتر شد، اما باز صورتش صورت نشد.
بعد كه حاجي رو ديدم،گفتم حاجي نه اسم به ما دادي، نه نشوني. رفتيم اين جوري صداش كرديم. حاجي كلي خنديد اين اسم هم رو اين بنده خدا موند، بهش مي گفتن حسن خرس خورده! تمام هزينه هاي درمانش رو خيريه حضرت خديجه (س) دادن. 5
خميني شهر ديگر رونقي پيدا كرده، هر روز گروهي مي آيند و كار جديدي راه مي افتد. براي انبار مقر هرچند روز يك بار محموله اي جديد مي رسد، از مواد غذايي تا پوشاك و دارو و لوازم التحرير.
اميد به زندگي هر روز از خميني شهر به تمام بشاگرد دميده مي شود. تصوير بشاگرد در ايام بهار سال شصت و شش با بهار سال شصت كه حاج عبدالله اولين بار به بشاگرد آمد، قابل مقايسه نيست، اما هنوز راه زيادي مانده است تا بشاگرد به نقطه صفر برسد و آن چه به دست آمده است، با وجود محدوديت هاي ناشي از جنگ، باور كردني نيست. راه بيست ساعته به ده ساعت رسيده است، دانش آموزان به مدرسه مي روند، ايتام و نيازمندان آذوقه مي گيرند، بيماران به درمانگاه خميني شهر مي آيند و ديگر كمتر كسي به خاطر نرسيدن به پزشك از دنيا مي رود. بشاگرد و بشاگردي ها عزت پيدا كرده اند و با از خودگذشتگي هاي حاج عبدالله و يارانش ، به آينده فرزندانشان اميدوار شده اند.
1-مصاحبه با حاج والي، بشاگرد 26/8/1388
2-مصاحبه با آقاي روبن شاهورديان، تهران، 3/10/1388
3-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 26/8/1388
4- مصاحبه با آقاي روبن شاهورديان، تهران 3/10/1388
5- مصاحبه با آقاي حسين بحيرايي، تهران، 14/9/1386
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14