(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 26 شهریور 1391 - شماره 20307

وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
گفت و گو با خانواده اولين خلبان شهيد دفاع مقدس
چمدانش هنوز منتظر است...
در آستانه هفته دفاع مقدس برگزار مي شود
دومين يادواره شهداي مسجد منشور


وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر

فاطمه ظاهري بيرگاني
گفت و گو با مادر شهيدي كه در قبر خنديد
ما راه را گم مي كنيم و مادر شهيد براي اينكه بيش از اين سرگردان نباشيم، سر كوچه مي آيد و منتظر ما مي شود. بالاخره خانه را پيدا مي كنيم. نگاهم به مادر شهيد كه مي افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوري مفهوم پيدا مي كند كه انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم. انگار ما از سفر آمده ايم و مادري منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بوديم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بوديم تا به خانه اي ورود پيدا كنيم كه تاريخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».
راستش را بخواهيد حقيقت اين سفر اين بود كه كوله بار خاليمان را جمع كرده و آورده بوديم تا با پهن كردن آن پاي صحبت مادر شهيدي كه در قبر خنديده بود، خلأ كوله بارمان را پر كنيم.
من اولين نفري هستم كه به اصرار مادر شهيد وارد خانه مي شوم و ناگهان صحنه اي را مي بينم كه باعث ناراحتي ام مي شود. پدر شهيد بدون حركت روي تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم مي گذرد كه اگر محمدرضا زنده بود، مي توانست كمك حال پدرش باشد.
پاي گفتگوي مادر كه مي نشينيم يك هيجان ديگر خلق مي شود؛ آن هم اينكه محمدرضا حقيقي تنها شهيد اين خانواده نيست. برادر كوچكتر محمدرضا هم شهيد شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما اين خانه، جز پدري كه بدون حركت و بدون توان حرف زدن روي تخت افتاده است؛ مردي براي انجام امور خانه ندارد و مادر شهيد است و ...
بخوانيد روايت شهيد محمدرضا حقيقي، شهيدي كه در قبر خنديد.
¤ اگر بخواهيد دفتر زندگي دو فرزند شهيدتان را خلاصه كنيد چه
مي گوييد؟
من داراي يك فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم كه محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عمليات والفجر هشت در حالي كه جزو نيروهاي خط شكن بود در فاو و حاشيه اروند به شهادت رسيد و روز 24 بهمن در حالي كه لبخند بر لبهايش نمايان بود، در آغوش خاك قرار گرفت.
محمودرضا در اوايل اسفند 1346 متولد شد و در عمليات والفجر هشت به همراه محمدرضا شركت داشت كه از سه ناحيه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دي 1365 در عمليات كربلاي چهار در جزيره سهيل به مدت 13 سال مفقود شد.
¤ ما اعتقادمان بر اين است كه شهدا جزء آن دسته آدم هايي هستند كه خداوند آنها را از ابتدا براي خودش انتخاب مي كند؛ ويژگي از محمدرضا كه نشان از اين برگزيدگي داشته باشد؟
شهدا از زماني كه به دنيا آمدند، خريدار آنها خداوند باري تعالي بود اما اين، به اين مفهوم نيست كه خداوند به سادگي، بهاي بهشت را به آنها بدهد. از ميان اينها، بالاخره گزينه هايي بود و امتحان هايي شدند و در نهايت از اين امتحان ها پيروز و سربلند خارج شدند.
روضه علي اصغر(ع)
پدر محمدرضا كارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زماني كه محمدرضا هنوز به سن دو سالگي نرسيده بود، مي آمد در بغل پدرش مي نشست و مي گفت: «برايم روضه بخوان.» وقتي پدرش مي گفت من روضه بلد نيستم. مي گفت: «نه روضه بخوان.» و هيچ روضه اي جز روضه علي اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتي پدرش از امام حسين(ع) و علي اصغر(ع) برايش مي گفت، گريه مي كرد.
غيبت
يادم هست يك روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت كه آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از اين ور و آن ور بودند كه به محض اينكه آنها از ديگران حرف مي زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا مي رفت و داد و فرياد مي كرد. حتي يكي از آنها به او نخود و كشمش داد كه او شروع كردن به خوردن اما باز به محض اينكه آنها دوباره شروع به صحبت كردند، او دوباره شروع به داد و فرياد كرد.
تلويزيون رنگي
حدودا پنج سالش بود كه يك روز عمويش، تلويزيون رنگي خريد و براي ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشاي تلويزيون بوديم، محمدرضا نيز در بغل پدرش نشسته بود؛ همين طور كه در حال تماشاي تلويزيون بوديم، گروه اركستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه اركستر، محمدرضا دويد و تلويزيون را خاموش كرد.
پدربزرگش كه نزديك تلويزيون نشسته بود، خم شد و تلويزيون را روشن كرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلويزيون را محكم تر خاموش كرد. صداي اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقيه بلند شد. براي بار دوم كه تلويزيون را روشن كردند، يك خانم خواننده روي صفحه تلويزيون بود، محمدرضا براي بار سوم بلند شد و همان كار را تكرار كرد كه اين بار پدرش از او پرسيد: چرا اين كار را مي كني؟ كه محمدرضا به مادربزرگش كه زياد اعتراض مي كرد رو كرد و گفت: »ماماجي، اين موسيقيه، خدا توي آتيش جهنم مي سوزوندت.»
آقاي آهنگ زني
محمدرضا چند هفته اي بود كه كودكستان مي رفت. بعد از مدتي هر چه تلاش مي كرديم محمدرضا به كودكستان نمي رفت. هيچ چيزي هم نمي گفت. تا اينكه با زور و تهديد گفت: «آنجا آقاي آهنگ زني هست.» و بعد از آن ديگر هيچ وقت به كودكستان نرفت.
خودكار سه رنگ
يكي ديگر از خاطراتي كه من از محمدرضا دارم و نشان از گلچين بودن او دارد، اين است كه به خاطر دارم زماني كه اول دبستان بود، يك روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودكار سه رنگ مي خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از اين مدل خودكار كم پيدا مي شد. به چند كتابفروشي مراجعه كردم، خودكار سه رنگ نداشتند. يك روز كه محمدرضا را از مدرسه مي آوردم، ديدم خودكار سه رنگي روي زمين افتاده، به محض اينكه خودكار را ديدم خيلي خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودكار سه رنگ. خم شدم تا خودكار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «اين مال ما نيست.» گفتم: محمدرضا، مادر، اين روي زمين افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه مي رود و مي بيند خودكارش نيست، برمي گردد تا آن را پيدا كند.» همين طور كه ما مي آمديم، ديدم كسي از پشت سر صدا مي كند: حقيقي، حقيقي، خودكار سه رنگ پيدا كردم.
محمدرضا ايستاد و رو به دوستش گفت: «علي، اين مال ما نيست، ما هم آن را ديديم ولي برنداشتيم. اين مال صاحبش است، برو و آن را سر جايش بگذار.»
اين بچه ي اول دبستاني به قدري قشنگ با دوستش بحث كرد تا اينكه او را متقاعد كرد خودكار را ببرد و همان جايي كه پيدا كرده بگذارد.
¤ وارد دوران نوجواني محمدرضا شويم و اينكه آيا عليه رژيم پهلوي فعاليتي داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هيچ گونه اطلاعي از فعاليت هاي ضد رژيمي او نداشتيم. بعد از اينكه به شهادت رسيد، دوستانش براي ما تعريف كردند كه محمدرضا اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را در مدارس پخش مي كرد ولي ما به هيچ وجه اطلاعي از اين فعاليت ها نداشتيم.
¤ طريقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت كه حضرت امام(ره) به ايران آمد. يك روز محمدرضا به من گفت: «مي خواهم براي تعليم اسلحه بروم.» آن زمان من فكر مي كردم چون نوجوان است علاقه دارد كه اسلحه به دست بگيرد كه من به او گفتم: اين جنگ را آمريكا به ما تحميل خواهد كرد، مي داني اگر آمريكا حمله كرد چه كار كني؟ او در پاسخ به من چيزي گفت كه من ديگر چيزي براي گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم يك بار مي ميرد چه بهتر كه اين مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتي گذشت و جنگ شروع شد. يك روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضايت بدهد كه من به خط مقدم بروم.» پدرش رضايت نداد. محمدرضا در حياط نشست و گريه كرد تا پدرش مجبور شد، رضايت بدهد.
¤ از عبادت هاي محمدرضا بگوييد.
عبادت هاي محمدرضا وصفشان ناگفتني است. محمدرضا هفت ساله بود كه نماز مي خواند. تقريبا 10 ساله بود كه روزه هايش را كامل مي گرفت. يادم هست 11 سالش بود كه روزه مي گرفت و در كنار آن، در يك تعميرگاه شاگردي مي كرد. 13- 14 سالش كه بود وقتي به نماز مي ايستاد به محض اينكه تكبيره الاحرام را مي گفت، گردنش كج بود و بلند بلند گريه مي كرد.
¤ عبادت هاي شبانه ي محمدرضا را مي ديديد؟
اصلا؛ هميشه مي شد در مواقعي به من مي گفت: «مادر اگر ساعت سه بيدار شدي، من را هم بيدار كن.» اگر هم صدايش مي كردم جلوي من بلند نمي شد. فقط اينكه هميشه وقتي برايش رختخواب پهن مي كردم صبح زود بيدار مي شدم، مي ديدم كه رختخوابش جمع شده كه بعدها دليل اين كار را از روي گفته هاي دوستانش فهميدم كه مي گفتند در مسجد هم مي آمد سعي مي كرد به گوشه و كناري برود كه كسي او را نبيند و روي او پتو نيندازد. يكي از دوستانش بعد از شهادتش تعريف مي كرد كه يك روز در مسجد بوديم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پيدا نكردم بعد از چند دقيقه جست وجو، ديدم كه محمدرضا، پشت ستوني بدون پتو و زيرانداز خوابيده است. پتويي آوردم و روي محمدرضا انداختم، صبح كه محمدرضا بيدار شد با حال ناراحتي شديد با ما دعوا كرد و گفت: چه كسي ديشب روي من پتو انداخت.
¤ نمونه اي از رفتار نيك محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا هميشه عادت داشت موقع مطالعه كردن دراز مي كشيد. رفتارش به گونه اي بود كه اگر من كه مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق مي شدم به احترام بلند مي شد و مي نشست حتي به خاطر دارم كه در حال مطالعه ي كتابي به نام «راش سوم» بود كه من از او پرسيدم: محمدرضا، مادر، چرا اين كتاب را مطالعه مي كني؟ اين كتاب به چه درد مي خورد؟ او گفت: «مادر، بسيجي بايد باسواد باشد. بالاخره بايد انواع كتابها را مطالعه كرد كه اگر يك وقت با ما بحث كردند ما بتوانيم جوابشان را بدهيم.»
¤ در مورد فعاليت هايش چيزي به شما مي گفت؟
تنها چيزي كه من فهميدم اين بود كه يك روز كه مي خواستم لباسش را بشويم، در جيب لباسش برگه اي ديدم كه رويش نقاشي هايي كشيده بود كه ابروي ماه باريك است و سلسله مورچه هاي سواري و يك سري چيزهاي اين جوري كه خنده ام گرفت و كنجكاوي نكردم و آنها را گوشه اي گذاشتم. بعد از چند دقيقه محمدرضا سراسيمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها مي گشت و آنها را از من گرفت و رفت كه بعد فهميدم اينها اطلاعاتي است كه از شناسايي به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
يك روز ديگر بود كه من وارد خانه شدم، محمدرضا را ديدم كه روي زمين دراز كشيده است و برگه هايي را پهن كرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اينكه من وارد شدم برگه ها را جمع كرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم كه به دنبالم آمد و عذرخواهي كرد و گفت: «مادر ببخشيد، اما مي ترسم يك وقت كساني ديگر از كار ما با خبر شوند. اين هايي كه مي بيني كروكي خانه هاي تيمي است كه ما مي رويم و موقعيت آنها را مشخص مي كنيم و بعد براي پاكسازي به بچه هاي سپاه مي دهيم.»
اين اولين و آخرين چيزي بود كه محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا كار مي كرد كه پدرش مي گفت اينها جبهه نمي روند، همين پشت مشت ها قايم مي شوند. از تمام سمت هايش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شديم. محمدرضا اهل ريا نبود طوري كه ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمي دانستيم كه او خطاط است.
¤ وارد آخرين لحظات قبل از شهادت بشويم و رفتار محمدرضا در آخرين روزهاي قبل از شهادت ...
شش، هفت ماهي مي شد كه در اين خانه زندگي مي كرديم. محمدرضا در حال مطالعه بود كه من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقيقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را براي من مشخص كن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست كه اينجا نماز مي خواني، جهت قبله را نمي داني؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برايم مشخص كن.»
جهت قبله را برايش مشخص كردم و با همان حال هميشگي شروع كرد به نماز خواندن. محمدرضا هيچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمي شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالاي سر من خم شد تا سيني غذا را ببرد، به محض اينكه خم شد و من سرم را بلند كردم، نوري مثل صاعقه از صورتش رد شد طوري كه بدنم لرزيد. محمدرضا سيني غذا را برداشت و بيرون رفت ولي من ديگر نتوانستم بيرون بروم، همان جا به ديوار تكيه دادم و هر چه خواستم چيزي را كه ديدم به پدرش بگويم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم كه خدايا اين نور شهادت بود، خدايا به عزت و بزرگي خودت صبر بده.
آن روز براي اولين بار، موقع رفتن با صداي بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» كه پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چي گفت؟ هيچ وقت اين جوري خداحافظي نمي كرد. تا آمديم كه به او برسيم ماشين را روشن كرده و رفته بود.
¤ حال و هواي مردم لحظه خنديدن محمدرضا؟
لحظه اي كه محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز كردند همه آمدند و از شهيد خداحافظي گرفتند، من يك مفاتيح گرفتم و خواستم تا قبل از اينكه پيكر شهيد را وارد خاك كنند يك زيارت عاشورا بخوانم. گوشه اي دورتر از قبر نشستم و مشغول زيارت عاشورا بودم كه شهيد را بلند كردند و در قبر گذاشتند همين كه من رسيدم به «السلام عليك يا اباعبدا...» يك دفعه شنيدم كه پدرش با صداي بلند مي گفت: مادرش را بگوييد بيايد. ابتدا تصور كردم بخاطر آخرين لحظه ي ديدار و وداع با فرزندم مرا صدا مي زنند، كه من گفتم رويش را بپوشانيد كه يك دفعه پدر شهيد و تمام جمعيت يك صدا فرياد زدند: »شهيد دارد مي خندد« ولي آن لحظه بنده باور نكردم، گفتم شايد احساساتي شده اند. آخر مگر مي شود جسدي كه پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدي خشك بود كه ما مجبور شديم براي در آوردن پلاك، زنجير را پاره كنيم چطور ممكن است بخندد. در آنجا ياد اين شعر شاعر افتادم كه مي گفت: «روزي كه تو آمدي ز مادر عريان/ مردم همه خندان و تو بودي گريان/ كاري بكن اي بشر كه روز رفتن/ مردم همه گريان و تو باشي خندان».
¤ پس چطور به اين خنده يقين پيدا كرديد؟
همه مي پرسيدند چرا شهيد خنديد؟ چند روز بعد از مراسم، عكس هاي قبل از خاكسپاري و لحظه خاكسپاري به دست ما رسيد. آنها را كه كنار هم مي گذاشتيم، همه نشان از واقعيت اين قضيه مي داد.
اما آنچه باعث يقين بيشتر شد اين بود كه سه روز پس از خاكسپاري محمدرضا را در خواب ديدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهيد نشدي؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خنديدي؟ گفت: «من هر چيزي را كه در آن دنيا و اين دنيا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نيست، ديدم به همين دليل خنديدم.» اين جمله را كه گفت از خواب بيدار شدم.
يك سند ديگر كه نشان از خنده محمدرضا بود، چيزي بود كه در وصيت نامه نوشته بود. حافظ شعري دارد با اين مضمون كه:
«روي بنما و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»
كه محمدرضا در نسخه اصلي مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» كه همين بيت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»
¤ چه طور بر اين مصائب صبر كرديد؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مريض بودم؛ به گونه اي كه وقتي محمدرضا براي آخرين بار جبهه مي رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرين لحظات كه از نورانيت و حال و هواي محمدرضا حس كرده بودند كه او شهيد خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تكليف مادرت چه مي شود؟ كه محمدرضا به آنها گفته بود: «خيالتان راحت باشد، مادرم خيلي محكم است هيچ اتفاقي نمي افتد.»
من يقين دارم كه اين گفته يك درخواست از خداوند بود كه اي كاش هيچ وقت چنين درخواستي نمي كرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد كه موقعي كه محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بيرون از مسجد بدون اينكه ذره اي گريه كنم، گوشه اي نشستم و با محمدرضا درد دل مي كردم. همه به دنبال مادرش مي گشتند و با گوش خودم شنيدم كه گفتند اين شهيد مادر ندارد. حتي بعضي ها گفتند اين بچه مال خودش نيست. خداوند به گونه اي به من صبر داد كه تا مدتها دخترم باورش نمي شد كه من مادرش هستم و به دنبال مادرش مي گشت. ما حتي رفتيم و قابله من را پيدا كرديم تا به او ثابت كنيم كه من مادرش هستم.
در ادامه از مادر شهيد خواستيم تا تعدادي از دوستان شهيد محمدرضا را براي مصاحبه به ما معرفي كند و اين شد كه پاي صحبت سرهنگ حسين كياني، همرزم شهيد محمدرضا و محمودرضا حقيقي و آقاي تقي زاده، همسنگر شهيد محمدرضا حقيقي نشستيم.
مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمودرضا
¤ آقاي كياني توصيف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟
محمودرضا در همان عملياتي كه محمدرضا شهيد شد حاضر بود و از ناحيه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبري نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر مي كرديم و دوست داشتيم با محمودرضا ارتباط بيشتري داشته باشيم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبيرستان و از نظر درسي زرنگ بود، بسيار بچه ي با استعدادي بود. در سومين سال مفقودي اش بود كه از دانشگاه امام صادق(ع) نامه اي دريافت شد كه از خانواده ي شهيد خواسته بودند تا مدارك محمودرضا را كه در اين دانشگاه قبول شده بود، برايشان ارسال كنند.
محمودرضا بسيار با ادب و محجوب بود، با اينكه ما سعي مي كرديم با او صميمي باشيم ولي به دليل آنكه سن ما بيشتر بود خيلي سعي مي كرد حرمت ما را حفظ كند.
¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودي با چه اتفاقاتي همراه بود؟
محمود سال 65 شهيد شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرماي تير ماه بود كه مادر شهيد محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند مي خواهيم جنازه را ببينيم شما هم بياييد. ما يك جمع چند نفره بوديم وقتي وارد شديم ديديم كه در دو قسمت نزديك بيست و چند شهيد را گذاشته اند، به شكل هرمي آنها را روي هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما بايد مي رفتيم و بين شهدا، محمود را پيدا مي كرديم. ما به طرف شهدايي كه سمت ديگر بودند رفتيم ولي خدا گواه است كه مادرش مستقيم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پيدا كردي؟ مادرش جواب داد كه تو چطور پيدايش نكردي؟
وقتي تابوت را باز كرديم هيچ چيزي نبود جز يك جمجمه و تعدادي استخوان دست و پا و يك بادگير آبي رنگ كه تن محمود بود و يك پلاك كه با همان پلاك شناسايي شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگير سبز يا آبي داشتند. ما گفتيم از كجا معلوم كه محمودرضا باشد، مادرش اين جمجمه را دستش گرفت و شروع كرد به نوازش كردن و مي گفت قطعا اين بچه من است.
¤ آقاي تقي زاده شما كه همسنگر شهيد محمدرضا بوديد؛ يكي از بارزترين ويژگي شهيد در موقع نبرد را بيان كنيد.
يكي از بارزترين ويژگي هاي محمدرضا شجاعت بود. يك نمونه كه به خاطر دارم اين است كه سال 61 در عمليات بيت المقدس، من با شهيد محمدرضا حقيقي دو نفري در يك سنگر بوديم، در طول آن عمليات بچه ها نه شهيد دادند و نه زخمي، ما از خط شكن هاي عمليات در غرب شلمچه بوديم، من و محمدرضا آرپي جي زن بوديم، كمك آرپي جي زنها هم در سنگر بودند هر جا كه عمليات مي شد و مي خواستيم پاتك بزنيم با هم مي رفتيم. هنگام نبرد خيلي شجاع و جسور بود به دليل آنكه گلوله هاي آرپي جي براي كشور گران تمام شده بود، با وجود آنكه در تيررس دشمن بوديم و دائم بر سرمان تير مي باريد بلند مي شد و نقطه هايي كه از آنجا تيربار يا آتشبار مي زدند را مورد هدف قرار مي داد. در شب تانك ها مشخص نيستند ايشان بلند مي شد و نگاه مي كرد كه گلوله ها از كجا مي آيد و همان جا را مورد اصابت قرار مي داد.
محمدرضا حدودا يك دقيقه، سرش را تا سينه از سنگر بيرون مي آورد. كساني كه جبهه رفته اند مي دانند اين كار خيلي سخت است و شجاعت زيادي مي خواهد.
مصاحبه تمام مي شود و آماده ي رفتن مي شويم. با ايما و اشاره از پدر شهيد كه توانايي حركت و صحبت ندارد خداحافظي مي كنيم و با دعاي آرامش بخش مادر شهيد راهي مي شويم: انشاءا... فرداي قيامت شهدا به پيشواز شما خواهند آمد كه براي زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاريخ تلاش مي كنيد.
مناجات نامه شهيد
خدايا! شهدا رفتند و در ميدان عشق گوي سبقت ربودند؛ خدايا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدايا! مي دانم جسارت كردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدايا! تو را در بسياري از موارد فراموش كردم و دنيا مغرورم نمود؛ خدايا! اگر گناهانم را نبخشي و مرا عفو ننمايي متحيرم كه كجا روم و در كدام خانه را بزنم كه خود از وجودت بي نياز باشد؟ خدايا! بنده ي فراري از درگه مولايش، راهي جز بازگشت به نزد او ندارد. خدايا! بنده اي فراري و عاصيم؛ چيزي جز عفوت مرا از خشم و غضب ايمن نمي گذارد.
بارالها! چه بسيار مواقعي كه با بي شرمي معصيت نمودم ولي تو بجاي آنكه رسوا و معذبم نمايي، پرده بر گناهانم كشيدي و آن را برملا ننمودي. الهي! اگر ذره اي از گناهانم را مردم بدانند، از من گريزان خواهند شد. خدايا! به عزتت قسم در قيامت هم رسوايم ننمايي.
خدايا! ديگر از فراق شهدا دلتنگ گرديده ام. تا كي بجاي عزيزانم عكسشان را ببينم و تا كي در فراقشان بسوزم؟ خدايا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!
معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنيا و آخرت را بر خود خريدم؛ خدايا با آب بخشش و كرمت آن را خاموش گردان!
رحيما! رهي جز راه ائمه (ع) گزيدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به كرمت آنان را از من راضي ساز!
خدايا! نامه ي اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولي عصر روحي لتراب مقدمه الفدا مي رسد؛ اي رحمن! مي دانم با نافرماني هاي خود مولايم را دل آزرده ام؛ خدايا جوابي ندارم؛ در پيشگاه ولي امر مرا ببخش و دل آن عزيز را از من بدبخت خوشنود نما!
خدايا! در زندگي سختي را به من بچشان! شايد پاك گرديده، لايق ديدارت گردم. معبودا! آتشي از عشقت در درونم بيفروز تا شعله كشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاكستر كند.
رحيما! تو از درونم آگاه تري، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!


گفت و گو با خانواده اولين خلبان شهيد دفاع مقدس

چمدانش هنوز منتظر است...

صنوبر محمدي
هميشه «اولين »ها برايم جالب بودند. اولين معلم، اولين پزشك، اولين مخترع، اولين فضانورد و... و حالا اولين خلبان شهيد دوران دفاع مقدس.
اميرسرلشكر محمدصالحي اولين خلبان شهيد دوران دفاع مقدس است. او در 31 شهريور 1359 در اولين ساعات آغازين جنگ، به طور داوطلبانه در عمليات «آلفا- رد» از پايگاه نوژه همدان پرواز مي كند و در اين پرواز بي بازگشت، لقب «اولين شهيد خلبان» را به خود اختصاص مي دهد.
نام او 18 سال در ليست مفقودالاثرها باقي مي ماند تا اينكه درسال 68 كه تمامي اسرا آزاد مي شوند، براي او اعلام شهادت مي كنند.
«ناهيد حسن علي» همسر شهيد و كارشناس مدارك پزشكي است و تنها يادگار به جاي مانده از ايشان «پانته آ» دخترجوان و باوقار و كارشناس علوم تغذيه است و در رشته كارشناسي ارشد مديريت بازرگاني فارغ التحصيل شده است.
به بهانه بزرگداشت هفته دفاع مقدس و در سالروز شهادت اميرخلبان سرلشگر محمدصالحي، نشستي صميمي با خانواده اين شهيد بزرگوار داريم. اين گفت وگو حاصل سه ساعت نشست با اين دو عزيز است.
زندگي نامه كوتاهي از شهيد
محمدصالحي در اول خرداد 1328 در تهران به دنيا آمد. آخرين فرزند خانواده بود. از اين رو، دوران كودكي را با محبت و عشقي كه از طرف خانواده به او نثار مي شود مي گذراند و دوران نوجواني و جواني را نيز دركنار خانواده در محيطي صميمي سپري مي كند. او به پشتوانه خانواده پله هاي ترقي را يكي پس از ديگري با موفقيت پشت سرمي گذارد. پس از طي مراحل دبستان و دبيرستان، در رشته پزشكي پذيرفته مي شود و ظاهراً يك ترم را هم مي گذراند اما به خاطر داشتن روحيه شجاعت، اراده قوي و علاقه به پرواز، پزشكي را رها كرده و وارد دانشكده افسري مي شود و مرحله ديگري از زندگي را آغاز مي كند. پس از مدتي براي گذراندن دوره تحصيلات تكميلي خلباني به آمريكا مي رود و در آنجا نيز به عنوان شاگرد اول فارغ التحصيل مي شود . همه اينها مي تواند فضاي تفكر او را به براي اقامت در آمريكا فراهم كند، اما او به ايران برمي گردد تا به كشورش خدمت كند.
ازدواج
وي تعهد خاصي نسبت به خانواده دارد. به طوري كه همسرش را زماني كه براي ديدن يكي از اقوامش به منزل آنها مي رفته، مي بيند و چون در همسايگي آنها زندگي مي كرده، مادر را براي خواستگاري مي فرستد. خانواده همسر كه قبلاً نيز خواستگاران خلباني براي دخترشان داشتند و بنا به شرايط و شغل حساس خلباني و خطرات ناشي از آن، موافقت نمي كنند، اما وقتي با اصرار از طرف خانواده آقاي صالحي مواجه مي شوند، قرار يك ديدار ساده را مي گذارند كه در همان ديدار اول، خانواده ها خيلي زود با خصوصيات رفتاري هم آشنا شده و اين وصلت سر مي گيرد.
¤¤¤
پس از پيروزي انقلاب، دشمن تحركاتي را در مرزهاي كشورمان انجام مي دهد و چندين بار حريم ايران مورد تجاوز هوايي واقع مي شود.اين عقاب تيزپرواز و همكارانش به دفاع برمي خيزند. در يكي از پروازها، بال هواپيمايش زخمي مي شود و او با توكل به خدا و تلاش و پشتكار، هواپيما را سالم به زمين مي نشاند كه مورد تشويق فرمانده پايگاه قرار مي گيرد.
آخرين ديدار
همسر شهيد مي گويد : در 31 شهريور 59، دقايقي به ساعت14مانده بود. ما در يك خانه سازماني در پايگاه همدان زندگي مي كرديم. دخترم حدود دو سال داشت. محمد به منزل آمد. من غذا را آماده كرده بودم. درست خاطرم هست كه آن روز براي ناهار كلم پلو درست كرده بودم. ناگهان غرش هواپيما و درپي آن انفجارهاي پي در پي بمب و راكت آرامشمان را به هم ريخت. و بلافاصله آژير آماده باش پرسنل در پايگاه به صدا درآمد. محمد بدون اينكه غذا را صرف كند، با بوسيدن قرآن كريم و آخرين خداحافظي از منزل عازم محل كارش مي شود و به علت ترافيك شديد اتومبيل را در گوشه اي از شهر رها مي كند و خود را پياده به پايگاه مي رساند و اولين كسي است كه خود را براي رزم آماده مي كند.
لحظات تلخ وداع
لحظات وداع آخر با او بسيار غم انگيز بود. هميشه عادت داشتم موقعي كه مي خواست از در بيرون برود، او را از زير قرآن رد مي كردم. او قرآن را مي بوسيد و مي رفت. آن روز هم طبق عادت، او را از زير قرآن رد كردم. دخترم با سن كمي كه داشت به او چسبيده بود و او را رها نمي كرد.»
¤¤¤
همسر از روزهاي تلخ بي خبري و انتظار برايمان اين گونه نقل مي كند:
لحظات بي خبري بسيار سخت سپري مي شد. به گونه اي كه شايد بتوان از لحظه به لحظه هاي آن كتاب نوشت. مسئوليت يك كودك دوساله كه علاقه مندي فراواني به پدر داشت.با وجود سن كم، پدر را خوب مي شناخت و جاي خالي او را با بهانه هايي كه مي گرفت، نشان مي داد.
آغاز روزهاي سخت
محمد وقتي رفت من و فرزندم در منزل تنها شديم. من مرتب دعا مي كردم و از خداوند كمك مي خواستم. روزهاي بي خبري، روزهاي بسيار سخت و طاقت فرسايي بود. گاهي اوقات از روي دلتنگي روي پشت بام مي رفتم و با خدا خود راز و نياز مي كردم. احساس مي كردم از اينجا به خدا نزديكترم.»
¤¤¤
پدر و مادر محمد نيز در فراق فرزند، رنج هاي بسياري ديده اند و اين درد دوري آنها را چنان دلتنگ كرده و داغ دوري، آنان را آنچنان بي تاب كرده، كه مادر دوسال بعد از فرزند زندگي را وداع مي گويد.
¤¤¤
اگرچه از نظر كمي، زندگي مشترك آنها چهار سال طول كشيده، اما از نظر كيفي، تأثيرات آن بسيار بوده است.
خانم حسن علي اين گونه ادامه مي دهد:« با توجه به زندگي مشترك كوتاهي كه داشتيم، وقتي به آن روزها مي انديشم، حس خوبي دارم. طوري كه وجود او را در كنار خودم حس مي كنم. شايد باورتان نشود كه من در خيلي از مسائل زندگي از او كمك مي خواهم و جالب است بدانيد كه در خيلي از مراحل بودنش را حس مي كنم.
¤¤¤
روز اول مدرسه
روز اولي كه دخترم را به مدرسه بردم، پدر ومادرها به اتفاق هم فرزند خود را به مدرسه آورده بودند. من هم به همراه دخترم به مدرسه رفتيم. در آنجا بچه ها برخي گريه مي كردند و حاضر نبودند از والدين جدا شوند. دخترم را بوسيدم و او خيلي آرام به طرف معلم خود رفت. ظهر كه براي آوردن او به مدرسه رفتم معلمش به من گفت: تنها كسي كه ما فكر مي كرديم و انتظار مي رفت كه بهانه جو باشد و بي تابي كند دختر شما بود. ولي او آن قدر قوي و محكم بود كه خيلي راحت محيط مدرسه را پذيرفت.
پانته آ از روزهاي مدرسه برايم مي گويد:
مادر به خاطر سن كم من، هميشه سعي مي كرد نقش پدر و مادر را برايم ايفا كند. هربار كه بهانه پدر را مي گرفتم مي گفت او به سفر رفته و روزي بازمي گردد. مادر هدايايي را از طرف پدر براي من تهيه مي كرد و هر بار كه دلتنگ پدر بودم براي آرام كردن من، به من مي داد.
سال هاي تولدم را بدون او جشن مي گرفتيم و فقط هدايايي بود كه از جانب پدر به من مي رسيد. خاطرم هست كلاس دوم ابتدايي بودم. از روي كودكي، هديه اي را كه مادر برايم تهيه كرده بود به مدرسه بردم و به بچه ها گفتم كه پدرم براي روز تولدم فرستاده است. يكي از بچه ها به من گفت: دروغ نگو. تو كه پدر نداري؟ از اين حرف به قدري ناراحت شدم كه گريه كردم. مدير و ناظم مدرسه كه از ماجرا باخبر بودند سعي در آرام كردن من داشتند ولي من فقط مادرم را مي خواستم. دوان دوان به خانه آمدم و خود را درآغوش مادر انداختم مادر مرا آرام كرد و با زباني كودكانه به من گفت: يك روز دشمن به خانه ما آمد و خواست به من و تو آسيب برساند. پدر تو براي اينكه ما آسيب نبينيم با او جنگيد. پدر تو بسيار شجاع بود.»
فرداي آن روز من به مدرسه رفتم و شعري را كه روز قبل با آن سواد كم و سن كم نوشته بودم جلوي صف براي بچه ها خواندم.با خواندن شعرم، مي ديدم كه بچه ها اشك مي ريختند و وقتي شعرم تمام شد، به من گفتند پدر تو از پدر ما شجاع تر بود.
از او مي پرسم اگر پدر را مي ديدي پس از سالها به او چه مي گفتني؟ به فكر فرو مي رود. اشك درچشمانش مي نشيند. چانه اش مي لرزد. آرام و با وقار مي گويد: هميشه آرزويم اين بود كه او را در آغوش بگيرم و به او بگويم كه خيلي دوستش دارم و به او افتخار مي كنم.»
و همسر در ادامه مي گويد: «از اين كه يك همسر قهرمان داشتم به خود مي باليم. او فداكارانه و داوطلبانه براي دفاع از ميهن جنگيد و شجاعانه نيز به شهادت رسيد.
تعهد به خانواده
او مردي متعهد نسبت به خانواده بود. اين تعهد را به تك تك اعضاي خانواده خودش از پدر و مادر و خواهر و برادر داشت تا خانواده همسر. حتي به همسايگان و دوستان نيز متعهد بود. به طوري كه بعدها متوجه شديم در خفا، به بسياري از خانواده هاي بي بضاعت كمك مي كرد.
¤¤¤
من مدت چهار سال با او زندگي كردم. از تمام لحظات زندگي براي خودمان لحظات شيريني مي ساختيم و با ورود دخترم به زندگي مان، اين شيريني كامل شد. با وجودي كه هردو ما از خانواده پدري مان دور بوديم و در همدان زندگي مي كرديم، اما هر سه با هم خوشبخت بوديم. در طول اين مدت كوتاه زندگي مشترك، آن قدر از آرامش روحي و رواني اشباع بوديم كه آرامش امروز را هم مديون همان سالهاي كوتاه هستم.»
اداي نذر
«ارادت زيادي به ائمه معصومي(ع) دارد و بيش از همه به امام رضا(ع). وقتي فرزندش به دنيا مي آيد شبانه به پابوس امام رضا(ع) مي رود.»
خاطره
«امام(ره) را بسيار دوست داشت. زماني مي شنود كه قلب امام ناراحت است، گوسفندي را نذر سلامتي امام مي كند و در اولين فرصت نذرش را ادا مي كند.»
درس هاي پدر
پانته آ درس هاي زيادي از پدر آموخته است: « مي دانم ايشان شجاعت خاصي داشتند كه اولين نفر و بطور داوطلبانه عازم جنگ مي شوند و وقتي به او گفته مي شود: الان نوبت رفتن شما نيست. او مي گويد: الان ديگر نوبت و وظيفه معنايي ندارد. ما براي اين چنين روزهايي تربيت شديم و نبايد بگذاريم ذره اي از خاك ما به دست دشمن بيفتد.»
وظيفه شما به عنوان فرزند شهيد چيست؟
با قاطعيت مي گويد: «حس مي كنم وظيفه من به عنوان فرزند شهيد سنگين تر شده است. اينكه من فرزند پدري هستم كه قهرمان است، يك اسطوره است و همچنين در زمينه هاي علمي موفقيت هاي زيادي را چه در ايران و چه خارج از ايران كسب كرده ، بايد بتوانم راه او را در زمينه علمي ادامه دهم.»
اعلام شهادت
نام او 18 سال در ليست مفقودالاثرها باقي مي ماند تا اينكه درسال 68 كه تمامي اسرا آمدند، براي او اعلام شهادت كردند.
اميد بازگشت همسر
اميد به بازگشت چنان در او بيدار است كه چمداني از لباس هاي بافته شده را به اين اميد كه پس از بازگشت برتن كند، براي او آماده كرده است. هربار به سفر مي رفته براي او سوغاتي مي آورده به اين اميد كه او روزي بيايد و آن چمدان باز شود. او هنوز هم به انتظار آن روز است.
حرف آخر:
آرزو دارم خداوند متعال اين فرصت را عطا فرمايد تا بتوانيم با استعانت از ذات مقدس او و با همت و همكاري مردان بي ادعاي دفاع مقدس گوشه هاي ديگري از فداكاري هاي فرزندان ملت و مملكت را به ويژه در بعد عمليات هوايي به رشته تحرير درآوريم تا آيندگان كه فضاي نبرد طولاني و سنگين تحميل شده آن روزها را درك نكرده اند، با مطالعه اين آثار ماندگار به هويت و اقتدار قهرمانان خود ببالند . با گذشت سه دهه از اين رويداد باشكوه، بايد درپي احياي معارف جنگي و مستندسازي عمليات نيروي هوايي باشيم.


در آستانه هفته دفاع مقدس برگزار مي شود

دومين يادواره شهداي مسجد منشور

در آستانه آغاز هفته دفاع مقدس، دومين يادواره شهداي مسجد منشور، چهارشنبه 29 شهريور پس از نماز مغرب و عشا برگزار مي شود. سردار احمد وحيدي وزير دفاع و پشتيباني نيروهاي مسلح سخنران اين مراسم، فرزاد جمشيدي مجري و سيدمهدي ميردامادي مداح آن است. در اين مراسم سيد حميد رضا برقعي نيز به شعرخواني خواهد پرداخت.
در همين آئين كه در مسجد منشور (خيابان امام خميني نرسيده به ميدان حر) برگزار مي شود از خانواده شهداي اين مسجد تجليل مي شود.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14