(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 23 مهر 1391 - شماره 20331

گفت و گو با آزاده جانباز مسعود رفيعيان
وقتي اسرا با دو هزار دمپايي از ابريشم چي استقبال كردند!
حكايت يك عكس


گفت و گو با آزاده جانباز مسعود رفيعيان

وقتي اسرا با دو هزار دمپايي از ابريشم چي استقبال كردند!

مجيد مغازه اي
خودش مي گويدكه وقتي جنگ تحميلي شروع شد، هنوز به سن قانوني نرسيده بود تا به جبهه برود تا اينكه در سال61 كه دانش آموز دوم دبيرستان مفيدي يزد بوده است كه به همراه تمامي همكلاسي هايش كه به 18 نفر مي رسيدند به جبهه اعزام شد.از آن جمع 18 نفره چهارنفر به فيض شهادت نائل شدند و شش نفر به اسارت رژيم بعث عراق درآمدند كه از آن بين مسعود رفيعيان، در تاريخ 21 بهمن 61 در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه عمومي فكه بخش رقابيه، به اسارت درآمد و حدود هشت سال سخت ترين ايام زندگاني را گذراند تا اينكه اول شهريور ماه 69 با سرافرازي و افتخار به آغوش خانواده و هموطنانش بازگشت. متن زير بخشهايي از گفت وگوي كيهان با اين آزاده سرافراز است.
¤ ¤ ¤
شرح مختصري در مورد نحوه اسارت ارائه مي كنيد؟
- من خدمه يكي از تانك هاي گردان زرهي لشكر نجف اشرف بودم. در اين عمليات قرار بود كه دو شهر عراق را بگيريم. اين عمليات جزء عمليات نفوذي و برون مرزي ايران بود. در ابتدا ما را توجيه كردند كه چگونه بايد از رودخانه عبور كنيم و رودخانه چند متر عمق دارد. شب هجدهم اولين مرحله عمليات شروع شد. اما عمليات توسط حزب توده لو رفت و مجبور به عقب نشيني شديم، شب بيست و يكم دومين مرحله عمليات شروع شد كه به طرف پاسگاه وهب رفتيم. پاسگاه وهب ، پاسگاه مرزي بين ايران و عراق بود. تا حدود ساعت پنج صبح درگير عمليات بوديم. زماني كه هوا روشن شد ما محاصره شده بوديم و متوجه شديم كه باز هم عمليات لو رفته بود. با بيسيم به ما اطلاع دادند كه هر كسي كه مي تواند خود را به عقب برساند. هر كسي هم كه نمي تواند يا مقاومت كند و يا تسليم شود. اما مابا ماشين زرهي خود حدود 20 كيلومتر پيشروي كرديم اما در مسير پاسگاه وهب ما را به اسارت در آوردند.
چند نفر اسير شديد؟
- حدود 900 تا 950 نفر به اسارت درآمده بوديم كه شامل نيروهاي عمل كننده بود كه از مرز گذشته بودند ولي نيروهاي پشتيباني قبل از مرز متوجه شده بودند كه عمليات توسط حزب توده لو رفته است و آنها متواري شده بودند. ما حداقل 20 كيلومتر به داخل خاك عراق نفوذ كرده بوديم. زماني كه اسير شديم شايد حدود 40 كيلومتر داخل خاك عراق بوديم. يعني به سنگرهاي عراقي رسيده بوديم. حتي به سنگرهاي پشت جبهه شان و تداركات شان رسيده بوديم، نه سنگرهاي مقدماتي كه اسير شديم.
چطور شد كه اسير شديد؟.
- چون گردان زرهي بود و تانكهاي ما همگي غنيمتي بود؛ هر مقدار كه جلو مي رفتيم آنها متوجه نمي شدند كه اين تانك ها ايراني هستند يا عراقي. همين طور جلو رفتيم تا پشت سنگرهايشان در جاده پاسگاه وهب كه يكي از بچه ها سرش را بيرون آورد- بچه هاي همرزم ما آن زمان چون هوا سرد بود اكثرا كلاه پشمي مشكي به سر داشتند- كسي كه سرش را بيرون آورده بود پيشاني بند يا حسين داشت. تا بيرون آمد عراقي ها متوجه شدند كه ما عراقي نيستيم. كه به طرف ما نارنجك پرتاب كردند. تعدادي از بچه ها اسير شدند و تعدادي هم شهيد شدند.
بعد از اينكه اسير شديد، به كجا رفتيد؟
- قبل از اينكه اسير بشويم، صورت من كنار اگزوز تانك بود. من نمي دانستم كه دود غليظي دارد. به محض اينكه ما را به اسارت گرفتند اول بچه هاي ديگر را جدا كردند. به من گفت: انت سوداني؟ تو سوداني هستي؟ از بس كه صورتم سياه شده بود اين سوال را پرسيد. و من در جواب گفتم نه. گمان مي كرد من جز نيروهاي خودشان هستم. چون در آن زمان سوداني ها جزء نيروهاي عراقي بودند. بعد سوال كرد چرا چهره ات اين طوري شده؟ چرا اين قدر سياه هستي؟ چون خودم را در آيينه نديده بودم، گفتم نمي دانم. وقتي ما را به يك مدرسه بردند و من خودم را در آيينه ديدم، خودم از اين چهره وحشت كردم.
قبل از اينكه ما را به العماره ببرند، دو كيلومتر به دو كيلومتر ايست بازرسي وجود داشت. يك سرباز قوي هيكل عراقي هم همراه ما مي آمد و چون ما كم سن و سال و جثه كوچكي داشتيم به هر ايست بازرسي كه مي رسيديم، پيراهن ما را مي گرفت و ما را از آيفا به پايين پرت مي كرد بعد از بازرسي هم ما را به بالاي ماشين مي انداخت. چهار مرحله اين كار انجام شد و هر بار كه از ماشين پايين مي آمديم حداقل دو نفر كه ريش داشتند را مي كشتند. اسامي ما را به فرمانده ارشد اعلام مي كردند و آن فرد ارشد كه معمولا سرتيپ يا سرهنگ بود، كساني را كه ريش بلندي داشتند بلافاصله با كلت مي كشت و دستور مي داد بقيه را سوار كنند. در ايستگاه بعدي باز دو نفر ديگر را مي كشتند. تا اينكه به العماره رسيديم.
در هر كدام از اين آيفا ها چند نفر بوديد؟
- حداقل 15 نفر در هر آيفاي بوديم. دست و پاهايمان بسته بود. هيچ كاري هم نمي توانستيم انجام بدهيم چون دست و پاهايمان بسته بود.
در العماره دو سه روز در يك مدرسه بوديم تا ما را آماده كنند و در شهر العماره بچرخانند. صبح روز سوم ماشين ها آمدند و در هر ماشين حدود 10 نفر سوار مي كردند. مخصوصا تعداد افرادي را كه سوار ماشين مي كردند كم بود چون تعداد ما زياد به نظر بيايد و سربازهايي كه از ما محافظت مي كردند دو نفر بودند كه همگي اهل مصر بودند و مردم هم هر توهين و اهانت و خلاصه هركاري دوست داشتند و از دستشان بر مي آمد، با ما انجام مي دادند. چون دست هاي ما از پشت چوب هاي اين ماشين ها بيرون بود. تنها جايي را كه مردم مي توانستند بگيرند دستهاي ما بود كه آب دهان مي انداختند يا مي زدند و ... .
بعد از اينكه دور شهر العماره ما را چرخاندند، در مسير بغداد، در شهر هلفايه هم ما را چرخاندند و ما را به عنوان نيروهايي كه مي خواستيم آنجا را اشغال كنيم معرفي كردند. كه مردم شعارهاي عربي بر ضد ما مي دادند كه هنوز آن شعارها در خاطرم هست و شعارهاي خيلي بدي بودند. به امام توهين و جسارت مي كردند. يكي از بچه هايي كه همراه ما بود به نام مهدي اصالتا اهل بغداد بود كه اين توهين ها را براي من ترجمه مي كرد. از طرف ديگر به طور مشخص و سازماندهي شده شعار هايي به حمايت از صدام مطرح مي كردند كه يكي از شعارهايشان اين بود: جان و روحم فداي تو صدام! بعد از دو روز ما را به سمت بغداد بردند. يك روز از صبح تا شب ما را در بغداد چرخاندند. بعد ما را به وزارت دفاع بغداد بردند. هزار نفر در داخل يك سوله بوديم كه يكي از بچه ها شعار الموت لصدام را داد و بعد همه بچه ها شروع كردند همين شعار را سر دادند و اين صداي هزار نفر سوله را لرزاند. به طوري كه همه عراقي ها تعجب كرده بودند كه چه كسي در داخل عراق در وزارت دفاع آنجا چنين شعاري داده است. در آن لحظه از همان نزديك همه را به رگبار بستند كه در نتيجه تعدادي شهيد شدند و پيكر آنها را با خود بردند. يك شبانه روز در داخل اين خون ها غوطه ور بوديم. بعد مصاحبه اي انجام شد كه به تك تك ما مي گفتند كه چه چيزي بايد بگوييم. ولي بچه ها اين مسائل را رعايت نمي كردند.
از تلويزيون عراق براي مصاحبه آمده بودند؟
- بله! از تلويزيون عراق، ايراني هايي كه در عراق پناهنده شده بودند براي مصاحبه آمده بودند.
منافقين بودند؟
- بله!
بعد چه اتفاقي افتاد؟
- بعد از آنجا ما را به اردوگاه شماره دو موصل بردند كه به اردوگاه تنبيهي و آموزشي و نظامي معروف بود. در ورودي اين اردوگاه تونل مرگ مشهور كه متشكل از 100 سرباز در يك طرف تونل و 100 سرباز ديگر در طرف ديگر تونل بود، رسيديم. يكي يكي از اتوبوس پياده مي شديم و بايد از بين اين 200 سرباز و كابل هايي كه در دست داشتند، عبور مي كرديم تا به اردوگاه برسيم. 9ماه در اين اردوگاه بوديم.
اين 9 ماه چگونه گذشت؟
- در تمام اين نه ماه فقط با يك وعده غذا كه ظهر ها مي دادند،روز و شب ها را گذرانديم. البته بايد بگويم كه غذا شامل پنج قاشق برنج و مقداري هم آب لوبيا يا نخود يا يك چيز آبكي ديگر بود كه روي برنج مي ريختند. گرسنگي خيلي فشار مي آورد. ماه رمضان هم نزديك بود و هوا هم بسيار گرم بود. همان روزهاي اول تمام علف هاي اردوگاه را كنديم و با برنجي كه داده بودند مخلوط كرديم و خورديم.
آنجا پزشك هم داشتيد؟
- در آنجا پزشك معنايي نداشت.
از اسرا كسي پزشك نبود؟
- پزشك هم داشتيم. حتي در بين بچه ها معاون سفير، مترجم وزارت امور خارجه، روحاني، امام جمعه و خيلي هاي ديگر بود. اما كسي جرئت نداشت هويت خود را آشكار كند.
اسامي آنها را به خاطر داريد؟
- آقاي سعيد اوحدي بودند كه در حال حاضر مدير عامل شركت مينو هستند. چندين پزشك در جمع ما بودند كه اسامي آنها را به خاطر ندارم. آقاي شايق همراه ما بودند كه بعد ها در مالزي، بزرگ ترين قرآن دنيا را نوشت و آن را به موزه مالزي اهدا كرد.
9 ماه تحت چه نوع شكنجه هايي قرار داشتيد ؟
- بعد از دو ماه صليب سرخ به ما نامه داده بود اما ما متوجه اين موضوع نشده بوديم. نامه آبي رنگي بود كه حق نداشتيم چيزي در آن بنويسيم. نامه دوم بعد از چهار ماه آمد كه در اين نامه توانستيم به نحوي خبرهاي اسارت را به ايران برسانيم. وقتي ما نامه ها را مي فرستاديم منافقين نامه ها را كنترل مي كردند. اكثر شكنجه ها به خاطر خواندن نماز، نماز جماعت، عزاداري هاي ايام محرم و اين نامه ها بود. نوع بيشتر شكنجه ها هم شوك الكتريكي بود كه كل سيستم بدن و اعصاب را به هم مي ريخت.
اين اردوگاه شامل چه بندهايي بود؟
- اين اردوگاه 10 اتاق داشت كه از شماره يك تا 10 بود و در هر كدام 140 اسير بود. اتاق شماره هفت مخصوص ارتشي ها بود. بقيه اتاق ها در اختيار بسيجي ها بود.
اتاق ها چند متري بودند؟
- اتاق ها به اندازه اي بود كه به اندازه 40 سانتيمتر فضا در اختيار هر كسي بود. محوطه نسبتا بزرگي داشت. ديوارهاي بسيار بلندي داشت كه توسط روس ها ساخته شده بود و يك زندان مخوف مي نمود كه هيچ راه نفوذ و پنجره اي نداشت.
آنجا اصلا به بيمار اهميتي نمي دادند مگر اينكه خود بچه ها بيمار را به گونه اي درمان مي كردند. آن قدر گرسنگي سخت بود كه هر روز صبح بچه ها صف كيلومتري تشكيل مي دادند و آب نمكي را كه براي برنج هاي ظهر آماده مي شد، را مي گرفتند تا ليوان ليوان بنوشند. يعني بايد در يك صف يك كيلومتري مي ايستاديم تا يك ليوان آب نمك بنوشيم. همين كه كمي شكممان پر مي شد صفا مي كرديم.
در اين 9 ماه اتفاق خاصي رخ نداد؟
- قبل از اينكه ما به اين اردوگاه بياييم درگيري شديدي بين اسراي عمليات رمضان و عراقي ها در گرفته بود كه سه نفر هم كشته شده بودند. بعد از اين ماجرا اسراي عمليات رمضان را از اين اردوگاه بردند و ما را جايگزين آنها كردند.
تبعات آن حادثه براي ما شما نبود؟
- سربازي آنجا به نام جمعه بود كه به هر طريقي بچه ها را آزار مي داد. مثلا با اين بهانه ها كه تو چرا سيدي؟ تو چرا اسمت را روي پيراهنت ننوشته اي؟ تو چرا كج قدم مي زني؟ چرا اجتماع بيش از دو نفر داريد؟ و از اين قبيل بهانه ها اسرا را مي زد. آنجا اجتماع بيش از دو نفر ممنوع بود. خودكار و دفتر ممنوع بود. شكنجه هاي روحي بسيار زياد بود فيلم هاي مستهجن مصري را مي آوردند. چهار سرباز در مقابل بچه هاي مي ايستادند كه ببينند چه كسي به اين فيلم هاي مستهجن نگاه نمي كند. اگر كسي نگاه نمي كرد به نوعي با كابل يا منتقل كردن به زندان او را شكنجه مي دادند.
در ماه رمضان و ماه محرم اين شكنجه ها شدت بيشتري داشت. در ماه رمضان فقط يه وعده افطاري مي دادند. افطاري را در ظرفهايي كه ده نفره بود، مي دادند. يك بار افطاري را گرفته بوديم كه ناگهان در باز شد. 20 سرباز داخل شدند. هنوز افطار نكرده بوديم. با وسيله اي كه شبيه فلك هاي قديمي بود وارد شدند و اسامي كساني كه سيد بودند را خواندند و گفتند كه از اردوگاه بيرون بيايند. حدود 15-16 سيد در بين ما 140 نفر بودند. بدون هيچ دليلي اين افراد از آسايشگاه خارج كردند. ما گفتيم بگذاريد بچه ها افطار كنند بعد هر كاري خواستيد انجام بدهيد ولي قبول نكردند و آنها را بردند. در همين اوقات البته بچه ها ايثار و از خودگذشتگي را به اوج خود مي رساندند و وقتي اسم بچه ها را مي خواندند، اگر كسي جثه ضعيفي داشت آنها كه قوي تر بود به جاي آنها بلند مي شدند و مي رفتند تا شكنجه شوند. اين موضوع بسيار جالب بود. بچه ها به معناي واقعي ايثار داشتند. حدود 40 ضربه به پاي اين افراد با همان وسيله فلك مانند مي زدند و براي اينكه صليب سرخ متوجه اين آسيب ديدگي و بادكردگي پاهاي بچه ها نشود، بچه ها را مجبور مي كردند دور آسايشگاه بدوند كه بعدا به صليب سرخ شكايت نكنيم.
در اين مدت چند بار صليب سرخ از اين آسايشگاه بازديد كرد؟
- صليب سرخ هر دو ماهي يك بار از ما بازديد مي كرد اما اين بازديد ها فايده اي براي ما نداشت. آنها مي گفتند مسئوليت ما رسيدگي به همه چيز نيست. ما فقط بايد شما را زنده ببينيم. در صورت فوت شما گزارش مي دهيم در غير اين صورت گزارشي نمي نويسيم.
بعد از اين 9 ماه، ما را به اردوگاه رمادي بردند. چون ما همگي كم سن و سال بوديم در اردوگاه شماره دو رومادي، اردوگاهي به نام اردوگاه اطفال ايراني تشكيل دادند. تشكيل اين اردوگاه استفاده تبليغاتي از ما بود. همان جا جريان مصاحبه مشهور نوجوان بسيجي با خبرنگار زن هندي پيش آمد كه از اين خبرنگار خواست كه حجاب داشته باشد. اين مصاحبه و مصاحبه هاي مشابهي كه انجام شد، عراق را متوجه كرد كه نمي تواند از اين اسراي كم سن و سال ايراني بهره برداري تبليغاتي كند .
پس در اردوگاه رمادي بيشتر از شما استفاده تبليغاتي مي كردند؟
- بله يك مرحله همين مصاحبه ها بود كه وقتي به نتيجه نرسيدند مرحله بعدي كه مرحله سختي بود را شروع كردند،و آن مرحله اين بود كه مي خواستند به ما تلويزيون بدهند كه بچه ها به هيچ عنوان قبول نكردند. هر روز تعدادي خبرنگار به اردوگاه مي آمدند كه با بچه ها مصاحبه كنند. وقتي منافقين متوجه شدند كه هيچ كاري نمي توانند بكنند، ابريشم چي، معاون مسعود رجوي به اردوگاه آمد تا بچه ها را به اردوگاه اشرف ببرد. زماني كه بچه ها متوجه شدند ابريشم چي به اردوگاه مي آيد، همگي به طبقه دوم رفتند و حدود دوهزار دمپايي به سمت ابريشم چي از طرف بچه ها پرتاب شد! به همين دليل مجبور شد فرار كند و برود.
بچه ها با اينكه سن كمي داشتند اما از اراده اي قوي برخوردار بودند و وقتي
مي خواستند كاري را انجام دهند، حتما انجام مي دادند. گاهي وقتي بچه ها دست به اعتصاب مي زدند، سربازهاي عراقي التماس مي كردند كه بچه ها اعتصاب را تمام كنند. چندين بار به دليل اينكه اجازه نمي دادند نماز جماعت برگزار كنيم دست به اعتصاب زديم. چند تن از بچه ها حالشان بد شد و وقتي كه مي خواستند به آنها سرم بزنند بچه ها قبول نكرده بودند و گفته بودند تا بچه ها آزاد نشوند، آنها سرم را قبول نمي كنند. اعتصاب ها گاهي بچه ها را تا مرگ مي رساند و اين زمان بود كه عراقي ها مي ترسيدند و تسليم مي شدند.
يك بار خاطرم هست وقتي كه ديدند از راه شكنجه نمي توانند كاري از پيش ببرندو ما اعتصاب كرده بوديم، فرمانده عراقي گفت: شما چه چيزي مي خواهيد؟ هر چه مي خواهيد بگوييد من به شما بدهم. ما گفتيم : اول بايد سربازهايت را عوض كني. گفت كدام سربازها را دوست داريد باشند؟ و ما اسم سربازهايي كه
مي خواستيم را گفتيم. بعد گفت ديگر چه چيزي مي خواهيد؟ گفتيم نماز جماعت، دعاي كميل و ... . گفت اين موارد همگي از فردا آزاد است. فقط شما اعتصابتان را بشكنيد. و ما هم زماني كه تمام خواسته هايمان برآورده شد،اعتصابمان را شكستيم.
پس با اعتصاب كردن شما ، خيلي كوتاه مي آمدند؟
- با اعتصابي كه بچه ها با جديت اتجام مي آمدند خيلي كوتاه مي آمدند. يكي از اعتصاب ها اين بود كه در گرماي 50 درجه آن جا، در پنج روز ما به اندازه پنج تا درنوشابه آب نخورديم. به اين شكل مقاومت مي كرديم.
اعتصاب هاي به اين شكل به ندرت پيش مي آمد؟
- بله! اين اعتصاب ها به ندرت پيش مي آمد. بعد از هر حمله ايران عراقي ها به شكنجه رو مي آوردند و وقتي كه اين شكنجه ها بچه ها را بسيار زياد تحت فشار قرار مي داد ، بچه ها به اين اعتصابات دست مي زدند.
كمي در مورد وضعيت اردوگاه بفرماييد.
- اردوگاه رمادي 9 دستشويي داشت و هر دستشويي براي 60 نفر بود. يكي از مشكلات اساسي ما در آنجا همين بود كه به بعضي ها اصلا نوبت نمي رسيد.
يكي از بچه ها كه از آزار و اذيت سربازها به تنگ آمده بود يك سرباز عراقي را زد اما او زنده ماند. يك ماه ما بدون آب و غذا زندگي كرديم حتي اجازه نمي دادند از اتاق هايمان خارج شويم. به عبارت ديگر اردوگاه را جهنم كردند. صبح و ظهر و شب با كابل ما را كتك مي زدند. گمان مي كنم سال 65 بود.
خودتان را براي چه مدت اسارت آماده كرده بوديد؟
- ما براي هميشه خود را آماده كرده بوديم چون مي دانستيم كه مسيري كه در آن قدم گذاشته بوديم مسير درستي است. اما مطمئنم اگر الان به آنجا بروم حتي يك روز هم نمي توانم شرايط آنجا را تحمل كنم. ولي آن زمان به عشق چيز ديگري رفته بوديم. ...
الان چه انتقادي داريد ؟
الان دو سال است كه بيمه تكميلي جانبازان قطع شده است. بارها و بارها به بنياد جانبازان اعتراض كرده ايم، ولي هيچ اعتنايي به جانبازان و كساني كه در جنگ بوده اند نمي كنند. ما گفتيم كه چيزي نمي خواهيم و به صورت اختياري به جبهه رفتيم اما آن قدر بدن ما ضعيف شده است كه با كوچك ترين حادثه و يا بيماري از بين مي رويم. اگر بيمار بشوم بايد 10 روز در خانه بمانم. اما دريغ از يك دكتر كه حتي مرا ويزيت كند. ما گفتيم كه ما چيزي نمي خواهيم جز يك ويزيت رايگان. ما از آقاي زريبافان و ساير آقايان با وجود مشكلات بسيار زيادي كه داريم چيزي نخواستيم جز يك ويزيت رايگان كه بتوانيم به يك دكتر متخصص مراجعه كنيم. آن همه مقاومتي كه ما در آنجا داشتيم حتي به اندازه يك ويزيت رايگان ارزش ندارد؟! دوستاني مثل من زياد هستند و من نمي توانم اسامي تك تك آنها را بگويم. حتي يك آمپولي كه مي زنند 70 هزار تومان قيمت دارد. از پول خودشان خرج مي كنند. من از صبح تا شب زحمت
مي كشم تا هزينه هاي زندگي ام را تامين كنم.
شما جانبازي هم داريد؟
- بله! من 40 درصد جانبازي دارم. 8هشت سال اسارت دارم. ولي از صبح تا شب به خاطر زندگيم زحمت مي كشم. اصلا معلوم نيست مبلغي كه مخصوص جانبازان است در كجا هزينه مي شود.
جانبازي شما مربوط به سال هاي اسارت است يا قبل از آن؟
- بنياد جانبازان هر سال اسارت را دو درصد جانبازي قرار داده است. بقيه درصد جانبازي هم به دليل بيماري ها بوده است. ولي اين مسئله جوري تنظيم شده كه درصد جانبازي من به 50 درصد نرسد كه من نتوانم از امكانات واقعي بنياد استفاده كنم. جانبازي من جوري تنظيم شده كه فقط بتوانم بليط نيم بهاي قطار و يك بليط نيم بهاي هواپيما بگيرم. فقط اين موارد شامل حال من بشود. ما انتظار زيادي از بنياد نداريم. ما انتظار داريم بيماري ها و مشكلاتي كه بر اثر اسارت دچار آنها شده ايم لااقل به رايگان مداوا بشوند. اين اعتراض نيست. اين موارد مسائلي است كه حقيقت است ما مي گوييم اما كسي گوش نمي كند.
لطفا كمي از خاطرات شيريني كه در عين تلخي اسارت داشتيد براي ما بگوييد.
- در عين تمام تلخي ها و شكنجه هايي كه مي شديم مي خنديدم و شب ها براي هم لطيفه تعريف مي كرديم تا به يكديگر روحيه بدهيم. تنها دليل آن خنده ها هم اين بود كه روحيه ما ضعيف نشود. هر كدام از ما سعي بر اين داشتيم كه به طريقي به يكديگر روحيه بدهيم. از طريق حفظ قرآن و يا كلاس هاي مختلف زبان مثل زبان آلماني و انگليسي به يكديگر روحيه مي داديم. من خودم دو زبان بلد هستم. اكثر بچه دو سه زبان خارجي را بلد هستند.
شما به چه زبان هاي خارجي آشنايي داريد؟
- من انگليسي و عربي و كمي هم فرانسه بلد هستم. همه اين ها را در همان زمان اسارت ياد گرفتيم. بچه ها زحمت زيادي كشيده اند تا اين مهارت ها را به دست آورده اند.
شيرين ترين و تلخ ترين خاطره شما از زمان اسارت مربوط به كدام زمان است؟
- شيرين ترين خاطره ما مربوط به زماني بود كه آزاد شديم چون ما اصلا انتظار نداشتيم كه روزي آزاد شويم. در عين اينكه اميدوار بوديم اما هيچ راهي براي اين آزادي نمي ديدم. ما اين تصور را نداشتيم كه صدام به كشورهاي عربي حمله كند و ما روي دستش بمانيم. و اينكه روزي اعلام بكند كه ما را آزاد مي كند. اين مسئله به فكر هيچ كس خطور نمي كرد. يك دفعه بلندگو اعلام كرد كه از فردا تبادل اسرا شروع مي شود.
لحظات تلخ هم خيلي زياد بودند. اما بچه ها سعي مي كردند تلخي ها را به شيريني تبديل كنند.
كدام لحظه براي خود شما تلخ تر بود؟
- زماني كه امام رحلت كرده بودند،
عراقي ها صداي قرآن را از بلندگوها پخش كردند و به اين صورت به ما رحلت امام را فهماندند. از ديگر لحظه هاي تلخ زماني هايي بود كه در مقابل چشمان ما بچه ها را با كابل مي زدند و هيچ كاري از دست ما بر نمي آمد.
براي فرار از اردوگاه هم كارهايي انجام داديد؟
- دو تا از بچه هاي اردوگاه رمادي كه هر دو عليرضا بودند - عليرضا پارسا اهل لرستان و عليرضا عباسي اهل اصفهان - نقشه فرار كشيدند. به اين ترتيب كه من جز گروه فرهنگي بودم و خط خوبي داشتم. براي مراسمي مثل 22 بهمن و ساير مراسم با صابون روي پتوها
مي نوشتيم. يك شب من ژاكت ارتشي كه در زمان اسارت به تن داشتم را پوشيده بودم. عليرضا عباسي گفت ژاكتت را براي دو روز به من
مي دهي؟ من هم قبول كردم. نيم ساعت بعد آمد گفت من يك پارچه مي آورم روي آن براي من يا ابوالفضل(ع) مي نويسي؟ گفتم امشب ميلاد امام زمان(عج) است. چرا حضرت ابوالفضل(ع)؟ گفت براي من بنويس. من نوشتم ولي كمي مشكوك شده بودم. به من نگفت كه شبانه مي خواهند فرار كنند. فقط يك نفر را در آسايشگاه در جريان گذاشته بود. آقاي وليد پور كه الان در وزارت كار است، ارشد آسايشگاه بود و در جريان فرار قرار داشت. ساعت سه نيمه شب صداي سربازهاي عراقي راشنيديم كه فرمان ايست مي دادند. همه از خواب بيدار شديم اما متوجه نشديم كه جريان از چه قرار است. همه سربازها به اضافه تانك ها دور اردوگاه را محاصره كرده بودند . آژير خطر به صدا در آمد. شروع كردند به آمارگيري. سرباز عراقي از ارشد آسايشگاه كه علي وليد پور پرسيد چند نفريد؟ ارشد كه خواب آلود بود گفت فكر مي كنم تعداد درست است. سرباز دوباره گفت: دوباره بشمار. دوباره شمرد و گفت دو نفر كم هستند. گفت اين دو نفر كجا هستند؟ گفت: نمي دانم. به محض اينكه گفت نمي دانم من متوجه شدم كه عباسي كه ديشب از من خواست برايش يا ابوالفضل بنويسم مي خواسته فرار كند. متاسفانه پشت اردوگاه آن دو را گرفته بودند. وقتي مي خواست فرار كند پايش را روي در اين دستشويي ها گذاشته بوده و در صدا كرده و سربازها متوجه شده بودند.
شما جز اولين اسرايي بوديد كه برگشتيد؟
سومين سري آزادگان بوديم كه ما را به كرمانشاه آوردند. با هواپيما ما را به پادگان الغدير اصفهان آوردند. در آنجا هم سه روز قرنطينه بود و بعد به شهرهاي خودمان بازگشتيم.
الان خانواده شما در يزد هستند؟
- بله! من ازدواج كرده ام. يك دختر و يك پسر دارم. دخترم دوم دبيرستان است و پسرم هم پنجم دبستان.
در پايان اگر صحبتي داريد بفرماييد.
- فقط ما انتظار كوچكي از مسئولين داريم. ما حتي پيشنهاد داديم كه ما خودمان برنامه ريزي مي كنيم. بچه هايي كه بيمار هستند را معرفي مي كنيم. اما متاسفانه نمي دانم چرا اين حرف ها را نمي پذيرند. تا الان هم اگر توانستيم حقي را دريافت كنيم، جرايد و روزنامه ها پشتيبان ما بوده اند و اميدواريم در آينده هم اين حمايت ها ادامه پيدا كند.
 


حكايت يك عكس

خردادماه سال 90 بود كه زمزمه ساخت فيلم زندگي «شهيد چمران» بر سر زبان ها افتاد.
نزديك به يك سال گذشت؛ اواخر ارديبهشت ماه امسال بود كه از طريق يكي از دوستان قديمي كه در حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي مشغول به كار است مطلع شدم كه فيلم با دريافت پروانه ساخت به زودي وارد مراحل توليد خواهد شد.
چند روز بيشتر نگذشته بود كه با طراح صحنه و لباس فيلم ملاقات كردم. چيزي كه او به دنبالش بود نوع پوشش مردم، همچنين پيشمرگان كرد مسلمان منطقه اورامانات در نخستين روزهاي جنگ بود.
هر چه آرشيو عكسهايم را زير و رو كردم نتوانستم عكس دلخواهم را پيدا كنم، همان طور كه مشغول جست وجو بودم يكي از عكس هاي خودم كه سال 59 گرفته شده بود نظرم را جلب كرد.
عكس را يكي از همرزمان پدرم كه اتفاقاً او هم معلم بود و با هم به سپاه پيوسته بودند گرفته بود.
چون از سال ها پيش علاقه زيادي به عكاسي داشتم با اين دوست پدر ارتباط بسيار خوبي داشتم و هميشه از راهنمايي هايش استفاده مي كردم.
بدون درنگ با شماره همراهش تماس گرفتم. بدون هيچ مقدمه پرسيدم آقاي حكيمي عكس هايي كه از سال هاي ابتداي جنگ داشتيد دم دستتان هست؟
از عجله ام خيلي تعجب كرد! پرسيد چه عكسي مي خواهي؟ چرا با اين عجله؟ گفتم سر فرصت خدمتتان توضيح مي دهم. گفت بعضي از عكس ها را دم دست دارم ولي همه آنها را هنوز جمع آوري نكرده ام.
خبر داشت دوربين جديدي گرفته ام، گفت اگر قول بدهي در اولين فرصت از روي عكس ها يك سري كامل عكس برايم بگيري كه از بين نروند چندتايي را كه الان دم دست دارم برايت مي آورم.
قولش را دادم و آقاي حكيمي هم زحمت كشيد و عكس ها را برايم آورد. دوربيني كه با آن از روي عكس ها مجدداً عكس گرفته بودند كيفيت لازم را نداشت. تنها يكي از عكس ها كمي بهتر بود و اتفاقاً از بقيه بيشتر به درد كار من مي خورد.
عكس را گرفتم و با چند عكس ديگر از نوع پوشش مناطق كردنشين در سال هاي نخست شروع جنگ كه خودم داشتم به طراح صحنه و لباس عكس دادم.
اين عكس همان عكس است. يادم رفت بپرسم عكس را چه كسي گرفته است چون نفر سمت چپ همان آقاي حكيمي است، دو نفر ديگر هم همكاران آموزش و پرورشي او بودند كه نفر وسط ظاهراً اكنون در قيد حيات نيست.
عكس در نقطه اي به نام منطقه دوآب حد فاصل جاده پاوه نوسود گرفته شده است. پل استراتژيكي كه در آن سال ها تنها راه ارتباطي پاوه به نوسود و مريوان بود و با هلي برن تكاوران مالك اشتر از كرمانشاه و با همكاري نيروهاي بومي از وجود عناصر ضدانقلاب پاكسازي شده بود.
به گفته بسياري از كساني كه در عمليات آزادسازي پل دوآب تا روستاي نيسانه شركت داشته اند، شكست ضد انقلاب در دوآب، در شكست هاي بعدي آنان و تقويت روحيه پيشمرگان مسلمان و نيروهاي اعزامي از ساير نقاط كشور به منطقه، نقش بسيار مهمي ايفا كرده است.
فريد كريمي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14