(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 7  آبان  1391 - شماره 20343

حميد شاگرد كلاس بهشت شد
شكنجه و اعدام به جرم عشق به امام(ره)
شهيدي چون رعد ...
در پي شهادت جهادگر بسيجي صورت مي گيرد
اعزام گروه هاي جهادي به مناطق محروم چابهار و نيكشهر


حميد شاگرد كلاس بهشت شد

سيدمحمد مشكوه الممالك
بعدازپيروزي انقلاب و با آغاز جنگ تحميلي كم نبودند نوجوان هايي كه هوش و ذكاوتشان زبانزد همگان بود اما براي اطاعت از دستور امام و پيشواي خود درس ،آينده ، خانواده و همه ي لذت هاي زندگي را رها كرده و براي جانفشاني و تبعيت از فرمان ولي فقيه خود پا به ميدان مبارزه گذاشتند. نوجوان هاي 15-16 ساله اي كه بيشتر از سنشان مي فهميدند براستي چه نسلي بودند؟اقتضاي سنشان تفريح و بازي در زمين هاي فوتبال و ...بود اما آنها در ميدان جنگ چه مي كردند! باورش سخت است كه بيشترشان براي رفتن به جبهه سراز پا نمي شناختند.
حميدرضا عليخاني متولد 1350 از همين نسل بود كه پاي صحبت پدر و مادر بزرگوارش نشسته و خاطراتشان را شنيديم.
پدر مي گويد: بازنشسته شركت نفت و داراي دو پسر و شش دختر هستم. حميدرضا و هادي كه حميدرضا شهيد شده است. از كودكي حميد رضا
مي گويد:بسيار باهوش و ذكاوت بود. هميشه معدلش بيست بود و معلمش مي گفت با اينكه اصلاً تكليف
نمي نويسد هميشه بهترين نمره ها را مي گيرد تنها شاگردي است كه دلمان نمي آيد بگوييم تكليف بنويسد چون همه را خوب ياد
مي گيرد. از زماني كه سن كمي داشت دائماً در مسجد بود و حتي براي نگهباني و پست اكثر شب ها را در مسجد مي ماند نمي گذاشت پيرمردها براي پست دادن بمانند. مي گفت من به جاي شما مي مانم. به هر طريقي كه مي توانست كمك مردم مي كرد.
خواهر در اين لحظه مي گويد:روز مراسم ختم حميد خانمي تعريف مي كرد كه يك روز دزد به خانه ما آمده و تمام خانه را به هم ريخته بود، من خيلي ناراحت بودم ، حميد آقا وقتي اين صحنه را ديد گفت حاج خانم ناراحت نباشيد من همه را برايتان مرتب مي كنم همه جا را مرتب كرد و رفت.خواهر شهيد در ادامه گفت:حميد هم به ما مهرباني و لطف داشت هم به مردم،كه خيلي از كارهاي او را بعد از شهادتش فهميديم.
پدر از سال 66 مي گويد كه هواي جبهه به سرحميد زد. وقتي مي گفتيم پس درست چه مي شود؟مي گفت درسم را هم مي خوانم، عمل به فرمان امام واجب است كه فرموده اند: جبهه ها را خالي نگذاريد. ما بايد به خاطر دين ، قرآن، انقلاب و ناموس بجنگيم. وقتي براي اولين بار مي خواست به جبهه برود چون سن كمي داشت، شناسنامه را دستكاري كرده و سن خود را بزرگتر كرد تا به جبهه عازم شد.
از جبهه كه آمد، در ماهوت عراق دچار موج گرفتگي شده بود، وقتي به دكتر رفتيم به او گفت: جوون چرا به جبهه مي روي و جانت را به خطر مي اندازي؟ حميدرضا گفت ما مي رويم تا شما در اينجا راحت باشيد.وقتي به خانه آمديم زن عمويش اينجا بود،حميد گفت زن عمو بار ديگر كه آمدي بيا سر خاك من! زن عمويش گفت: ان شا الله عروسيت حميد جان.گفت وقتي در ماهوت عراق موج گرفتم گفتم خدايا اين دفعه مرا شهيد نكن دفعه ي ديگر را شهادت من قرار ده. دفعه دوم به حلبچه عراق رفت .خبر دادند كه حميد را موج گرفته،گفتم من مي دانم كه پسرم شهيد شده است.
مادر از فرزندش مي گويد كه حميد بسيار مهربان و با اخلاق بود.احساس مسئوليت زيادي در وجودش بود.هميشه در كارهاي منزل به من كمك مي كرد.به چيز هايي توجه داشت كه نسبت به سنش با ديگران فرق مي كرد، وقتي چهار-پنج ساله بود يك روز در كوچه دعوا شده و حميدرضا را كتك زده بودند. علت دعوا را كه پرسيديم گفت بچه ها مورچه ها را مي كشند .من گفتم درست است كه آن ها خيلي كوچك اند اما مثل ما زندگي مي كنند آن ها را نكشيد و دعوا شد.هرگاه پدرش پول تو جيبي به او مي داد كار حميد كمك به فقرا و يتيمان بود. اگر كسي دارويي مي خواست برايش تهيه مي كرد و به ما هم نمي گفت.
آخرين بار وقتي مي خواستيم حميد را از زير قرآن ردكنيم، قرآن را باز كردم و گفتم حميد جان آيه فتح آمده ان شاالله فتح و پيروزي نصيبتان مي شود.گفت مادر جان اين فتح دو معني دارد كه يا ميكشي يا كشته مي شوي، كه هردوي آن ها هم فتح است، ان شاالله نصيب من شهادت بشود. وقتي مي رفت باران مي باريد، در حياط خانه درخت زرد آلو داشتيم يك زردآلو خورد و گفت اين هسته را براي من سر مزارم بكاريد تا درختي برايم باشد.رفت وچندين بار به عقب نگاه كرد و دست تكان داد. مادر مي گويد خواب ديدم كه در يك باغ هستم كه چمن زار بزرگي در آن بود و يك طرف آن كلاس درس و طرف ديگر يك درخت بزرگ بود. كسي آمد و به من گفت :براي چه به اينجا آمده ايد؟ گفتم مي خواهم پسرم حميدرضا را ببينم،آن شخص گفت همين جا پاي اين درخت بنشينيد تا حميد از كلاس بيايد. آن آقا كه رفت از روي كنجكاوي رفتم تا ببينم كلاسشان چطور است؟ از پشت پنجره ديدم معلمي در حال نوشتن درس برروي تخته است و جوانها هم روي نيمكت مشغول گوش دادن هستند. بعد از كلاس كه حميد آمد گفتم حميد جان اينجا درس مي خواني گفت بله اينجا كلاس درس مفصل برپاست .
از نحوه شهادتش مي پرسم ،پدر مي گويد: دوستانش گفتند كنار رودخانه رفته بود تا وضو بگيرد كه آن جا را بمباران خوشه اي مي كنند. حميد مجروح مي شود و پس از 30 دقيقه به شهادت مي رسد.
آرامشي در چهره اين پدر و مادر موج مي زند.پدر در خاتمه هر كلامش خدا را شكر مي گويد. از مادر مي پرسم كه وقتي خبر شهادت حميد را شنيديد چه حسي داشتيد؟با آرامش و طمأنينه مي گويد: شب قبل از شهادتش خواب ديدم من دريك اتوبوس و صندلي اول آن نشسته ام، دو نفر سفيد پوش را ديدم به طرف ماشين آمدند به من گفتند بيايد پايين پيغامي از پسرتان داريم، پيغامشان را گفتند و رفتند اما يادم نماند كه چه بود.آن موقع ما قم بوديم صبح براي زيارت رفتم در همان حال به دلم افتاد كه حميد شهيد شده است. به خانه آمديم كه در زدند، دامادمان و هادي پسرم بودند.پرسيدم چه خبر؟دامادم گفت حميد تركش خورده، گفتم مي دانم كه حميد شهيد شده به من راست بگوييد،گفتند بله شهيد شده، آن لحظه فقط سرم را به ديوار گذاشتم ، گفتم خدايا شكرت كه ما را لايق دانستي و اين شهيد را ازما قبول كردي.
 


شكنجه و اعدام به جرم عشق به امام(ره)

همه چيز از يك عشق شروع شد اما نه از اين عشق هاي خياباني و زودگذر كه به طرفه العيني رنگ مي بازد و فنا مي شود بلكه عشقي الهي و ماندني كه شيدا تا پاي جان مي ايستد و دم نمي زند.
ناهيد عاشق شده بود آن هم عاشقي واله و شيدا كه براي ديدن معشوقش سر از پا نمي شناخت. هر زمان كه تصوير روح خدا بر قاب كوچك تلويزيون خانه اشان نقش مي بست او در برابر جعبه جادويي زانو مي زد و محو سيماي آسماني امامش مي شد. همين شيفتگي آميخته با بصيرت، كار دختر جوان را به جايي رساند كه حاضر شد ماهها شكنجه هاي سخت و طاقت فرساي كومله كوردل را به جان بخرد اما دست از امام و مقتدايش برندارد. صلابت انقلابي اين دختر 71 ساله و ايستادگي او بر آرمان هاي ناب و آسماني اش، خشم دشمن شرور را شعله ور كرد تا حدي كه آنان حتي وجود پيكر نيمه جان و نحيف ناهيد را هم تاب نياورند و جسم لاغر و زردش را زنده زنده در خاك فرو بردند.
اين ماجراي دردناك و در عين حال با عظمت را وقتي نخستين بار شنيدم از يكسو در دل به شكوه واستواري شهيد «ناهيد فاتحي كرجو» غبطه خوردم و از سوي ديگر از كوتاهي خودم در قبال آن شهيد مظلوم عذر تقصير به درگاه خداي متعال آوردم كه چرا مااصحاب رسانه پس از گذشت 03 سال از شهادت مظلومانه او، تازه بايد به فكر تهيه گزارش و مطلب باشيم.
هرچند كه اين كار هم به همت برادر بسيجي اسماعيل احمدي دبير جبهه جهادي منتظران خورشيد كليد خورد و اگر اقدام او و دوستانش نبود شايد اين گزارش ناچيز هم هرگز تهيه نمي شد.
به هرحال چندي قبل به اتفاق جمعي از خبرنگاران و عكاسان رسانه هاي كشور عازم محل شهادت بانوي مقاوم غرب شديم تا از نزديك اندكي از سختي ها و شدائدي را كه آن عزيز طي 11 ماه تحمل كرد به ديده بنگريم.
روستاي هشميز در 54 كيلومتري سنندج مقصد ما بود. فكر مي كرديم طي كردن چنين مسافتي نهايتا به 05 دقيقه تا يك ساعت زمان نياز دارد اما جاده هاي پرپيچ و خم و كوهستاني منطقه از يك طرف و نيز خاكي بودن بخشي از جاده منتهي به روستا از طرف ديگر باعث شد تا مسافت فوق را پس از گذشت حدود دو ساعت طي كنيم.
در طول مسير با ديدن كوههاي سر به فلك كشيده و خشن كردستان و سرماي زودرس آن ناخودآگاه بخشي از زجرهاي شهيد كرجو برايم مجسم مي شود.
دژخيمان كومله پس از ربايش ناجوانمردانه او در يكي از روزهاي سرد سال 06 بلافاصله وي را به كوهستانهاي برفگير و سردسير منطقه منتقل مي كنند و از آنجا او را با پاي برهنه روستا به روستا مي چرخانند تا نهايتا به هشميز مي آورند.
با خود مي انديشم ما كه الان با ماشين مجهز اين مسير را طي مي كنيم همواره نگرانيم تا مبادا حادثه اي در راه رخ دهد و مجبور شويم دقايقي را در اين ارتفاعات دلهره آور بمانيم حال آن بانوي مقاوم چگونه اين مسير را آن هم در وضعيت اسارت طي كرده است؟ خدا مي داند و بس.
بالاخره به مقصد مي رسيم. روستايي در سينه كش كوه كه دور تا دور آن را ارتفاعات سنگي با درختان پرشاخ و برگ پوشانده است. راه عبوري ميان آبادي هم سنگلاخ و خشن به نظر مي رسد و كف پا را آزار مي دهد.
محلي ها مي گويند، هشميز آخرين روستاي اين منطقه است و پس از آن ديگر روستايي در اين ناحيه وجود ندارد.
براستي ناهيد را براي چه به اينجا آورده بودند! مگر او چه جرمي داشت كه بايد در عنفوان جواني اينگونه زجر مي كشيد و آواره مي شد؟
«محمد فاتحي كرجو» پدر سالخورده ناهيد كه همزمان با ما به روستا آمده در عبارتي كوتاه، پاسخ سوال ما را اينگونه مي دهد: «دخترم هيچ گناهي نداشت، مدرسه مي رفت، كلاس قرآن مي رفت و عكس امام را مي بوسيد.»
شايد همان جمله آخري پدر كليد حل اين معما باشد: «عشق به امام».
پدر كه به زحمت صحبت مي كند همان ابتداي روستا روي كنده درختي مي نشيند و در وصف ماجراي ناهيد مي گويد:
«سال 06 من در ژاندارمري بودم و در دشت عباس نزديك خرمشهر خدمت مي كردم. تلفن كردند و گفتند ناهيد را وقتي از كلاس قرآن برمي گشته مهاجمين ربوده و برده اند. من مرخصي گرفتم و به سنندج آمدم. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. گزارشي براي فرمانده سپاه نوشتيم كه دخترم را دزديده اند و حالا معلوم نيست كجا بردند. آنها بعد از كلي گشتن جسدش را در روستاي هشميز در حالي كه زنده به گور شده بود پيدا كردند.»
پدر ديگر نمي تواند ادامه دهد. شهلا خواهر كوچكتر ناهيد رشته سخن را به دست مي گيرد و روايت مي كند: خواهرم متولد چهارم تير 1344 بود. دي ماه سال 06، يك روز كه از كلاس قرآن به خانه برمي گشته دچار دندان درد مي شود. وقتي به درمانگاه مي رود حوالي ميدان آزادي سنندج او را مي دزدند. قرار بوده بعد از درمانگاه يكي از خواهرانم برود دنبالش اما
بعد از چند ساعت برمي گردد و به مامان مي گويد كه خبري از ناهيد نيست. مامان مي گويد حتما جايي كار داشته، رفته و برمي گردد زياد نگران نباش اما شب هم از او خبري نمي شود. مامان نگران مي شود و دنبال خواهرم مي گردد. از آشناها مي پرسد و بعد از كلي گشتن مي گويند ديده اند كه يك ميني بوس كه چهار نفر مرد بودند دخترت را سوار كردند و بردند. مادرم راننده ميني بوس را پيدا مي كند. او ابتدا از ترس حاضر نبود حرف بزند اما بعد از اصرارهاي مادرم گفت او را برديم در يكي از روستاهاي اطراف شهر پياده كرديم. مادر همه روستاهاي اطراف سنندج از جمله «حلوان» و «توريور» را مي گردد اما از او خبري نيست. بعد بابا مي آيد و نامه اي به فرمانده سپاه نوشته و تقاضاي همكاري مي كند. سپاه بعد از 11 ماه جسدش را در روستاي هشميز پيدا مي كند.
- علت اين شكنجه ها و كينه اي كه آنها نسبت به ناهيد داشتند چه بود؟
- خواهرم فعاليت هاي مذهبي داشت. در تظاهرات شركت مي كرد و به نفع انقلاب شعار مي داد. او علاقه وافري به امام داشت و تحت هيچ شرايطي حاضر به توهين به امام نمي شد و همين امر نيز منجر به شهادتش شد. كومله شرط آزادي او را توهين به امام قرار داده بود ولي ناهيد هرگز نپذيرفت و تا آخر ايستاد و كوتاه نيامد.به روايتي آنها حتي سر او را هم تراشيده و در روستا گردانده بودند تا مثلا به خيال خودشان از طرفداران امام و انقلاب زهر چشم بگيرند. ولي زهي خيال باطل! ناهيد همچون كوه مقاومت كرد تا اينكه آنها مجبور شدند در تاريكي يكي از شبهاي آذر سال 16 پيكر نيمه جان خواهرم را زنده زنده به خاك بسپرند و اوج خباثت خويش را به نمايش بگذارند.آنها حتي به اين جنايت هم اكتفا نكردند و پس از اينكه فهميدند مردم سنندج براي تشييع باشكوه ناهيد آماده مي شوند با ارسال نامه اي تهديدآميز به خانواده ام اعلام كردند كه اگر ناهيد در سنندج دفن شود بقيه اعضاي خانواده را هم مي كشيم. مامان از بيم جسارت آنها، جسد ناهيد را به تهران آورد و در قطعه 82 بهشت زهرا دفن كرد و بعد از آن هم در تهران ماندگار شد تا در كنار دخترش باشد.»
آري، مادر به مدت 71 سال درست به اندازه سن دخترش در كنار ناهيد ماند تا اينكه بالاخره او هم پيش دختر صبورش آرميد و هر دو به آرامش ابدي رسيدند.
ياد و نامش گرامي باد
مرتضي رزاقي
 


شهيدي چون رعد ...

فاطمه ظاهري بيرگاني
در كنار قبور شهداي اهواز قدم مي زدم كه برق چشمان عكسي غبار گرفته به پاهاي من فرمان توقف مي دهد.
عكس از آن عكس ها و چشم از آن چشم هايي ست كه حتي با وجود بي تحركي ظاهريشان، آدم را از دور نصيحت مي كنند.نزديك تر رفتم. قرآن و شمع داني غبار گرفته و عكسي كه از تمام تصوير، چشمانش وضوح معنوي بيش تري داشت. .برايم سوال بود چرا اين قبر احساس مظلومانه وغريبي دارد. قبرهاي مشابه ، آنجا كم نبود. نگاهم را از تصوير شهيد برمي دارم تا روي سنگ قبر را بخوانم ، شهيد رعد دباغ، در سن 19 سالگي در تاريخ
8/12/62 در منطقه چنگوله به درجه رفيع شهادت رسيد. پس از اداي احترام و قرائت فاتحه،از كنار قبر بلند شدم ، همين كه ميخواستم برگردم، واژه اي در بالاي قبر، گوشه سمت راست، نظر مرا به خود جلب كرد. مجاهد عراقي... دلم مي گفت اين واژه ها، تاييدي ست بر احساس غريبي اين قبر...
با دردسرهاي فراوان، شماره تلفن خانواده شهيد را از روابط عمومي بنياد شهيد اهواز پيدا مي كنيم. عروس خانواده گوشي را جواب
مي دهد. بعد از كسب اجازه به سمت خانه شهيد به راه
مي افتيم. بعد از ساعاتي معطلي خانه شهيد را پيدا
مي كنيم. در جوار مادري پير، با قدي خميده به گفت وگو مي نشينيم.
با لهجه اي عربي شروع به صحبت مي كند گهگاهي عباراتي را كه به كار مي برد، كمي سخت متوجه مي شويم و اين باعث مي شود كه هر از چندي عروس خانواده ، نقش مترجم را در اين مصاحبه
به عهده بگيرد.
مادر از فرزند شهيدش مي گويد و يا نه، از فرزندان شهيدش واژه ها را لب گشايي مي كند.
من، مادر شهيد رعد دباغ هستم. شش ماه قبل از شروع جنگ، از عراق به ايران آمديم. رعد از تولد تا دوره تحصيلش در مقطع راهنمايي را در عراق گذارند. بعد از آنكه جنگ بين ايران و عراق شروع شد، يك روز رعد به خانه آمد و گفت: مي خواهم به جبهه بروم. سن كمي داشت، به همين خاطر دلم نمي خواست به جبهه برود. گفتم: رعد، مادر نرو، ما اينجا غريبيم. اما او در پاسخ به ممانعت هاي من گفت: مادر، من ديگر طرف شما نيستم، طرف امام حسين هستم. من بايد به جبهه بروم.
رعد خيلي حرف هاي قشنگي مي زد كه ديگر ياراي مقابله با او نبود.دو خواهر رعد در عراق بودند و هنوز هم در عراق هستند. بعد از اينكه رعد به جبهه رفت يك روز به ما نامه نوشتند و خبر دادند، عبداله برادر رعد كه آن زمان در عراق سرباز بود را نيروهاي صدام دستگير و همزمان با برادر رعد، پسر عمويش را نيز دستگير كردند.
تا اوايل دستگير شدنشان خبر مي آوردند كه در زندان ابوغريب هستند اما بعد از مدتي هر چه پيگيري كرديم هيچ خبري از آنها نشد و تاكنون نيز هيچ خبري از آنها نداريم و نمي دانيم چه سرنوشتي داشته اند و چه بر آنها گذشته است.البته قبل از اينكه برادر و پسر عموي رعد را دستگير كنند، رعد شهيد شده بود و شهيد شدن رعد عاملي شد براي آگاهي، نيروهاي رژيم بعثي صدام كه در واقع از حضور خانواده ما در ايران و در جبهه هاي جنگ با خبر شدند و برادر رعد و پسرعمويش را دستگير كردند. به هر صورت سرنوشت اين طور رقم خورد و رعد من در منطقه چنگوله به شهادت مي رسد.
مادر شهيد با برداشتن چاي سكوت اختيار كرد. در تنازع فكر و سردمداري عقل و غليان احساسات درونم ، به اين نتيجه رسيدم كه اين جوان شهيد ،چقدر پاكي درونش زيبا شكل گرفته بود، كه بي توجه به واژه وطن و زادگاه، در سپاه حق ، سرنوشت خود را ثبت مي كند و با حضور درجاد ه سمت خدا، عاشقانه خود را به ميعادگاه لبيك به پروردگار مي رساند..
مصاحبه رو به اتمام است. چون مادر شهيد بيمار است. طبق توصيه هاي قبلي در مورد پيكر شهيد سوالي از او نمي پرسيم. اما جواب اين سوال را از عروس خانواده جويا مي شويم. و او با نكته جالبي پاسخ مي دهد. او مي گويد: مادر شهيد عكس جنازه را ديده است، اين در صورتي بود كه مادر شهيد در حين مصاحبه از نديدن پسرش در آخرين لحظات گلايه داشت و با اشك هايي بر گونه هايش از نديدن پيكر پسر دلگير بود.من براي اينكه مادر شهيد متوجه گفت و گوي ما نشود سرم را نزديكتر مي برم تا جواب دقيقي را دريافت كنم. براي يافتن نحوه شهادت رعد پاي صحبت عروس خانواده مي نشينيم. او مي گويد: رعد در حالي كه تيري به قلبش برخورد كرده بود شهيد شده بود اما بدنش بد جوري متلاشي شده بود. مادر شهيد عكس پسرش را ديده است اما نمي داند كه اين عكس متعلق به پسر خودش است و ما به او گفته ايم كه اين عكس متعلق به دوست رعد است .من كه قبر شهيد را خالي از ملاقات زندگان ديده بودم، كنجكاوانه رو به مادر شهيد گفتم: مادر هر هفته به پسرتان سر مي زنيد؟. اين جمله را كه گفتم اشك در چشمان مادر شهيد جمع شد جاي بخيه هاي دستش را
به من نشان داد و بعد گفت:
به تازگي قلبم را هم عمل كرده ام، اوضاع و احوال خوبي ندارم. مدتهاست به پسرم سر نزده ام. توان جسمي ندارم تا به ديدن او بروم. به چهره اش كه نگاه كردم احساس كردم با چشمان پر از اشكش خواهشي از ما دارد و قبل از اين كه چيزي بگويد چون مي دانستيم خوشحال
مي شوداز او خواستيم تا با اجازه كلاميش، به عنوان مادر شهيد، سر زدن هر هفته ما به رعد را به نيابت از خود ، تاييد كند.اشك هايش را پاك
مي كند و ما نفس راحتي
مي كشيم مثل آن وقتي كه مسئوليتي را انجام داده باشيم. البته مسئوليت ما به نوعي توفيق الهي بود كه البته به تازگي ، مجاهدين شهيد عراقي را براي ديدار شامل مي شد.مصاحبه به اتمام مي رسد، بلند مي شويم تا برگرديم. مادر شهيد با اشكهايي بر گستره چشمهايش به زبان عربي جمله اي مي گويد كه متوجه نمي شويم. اما به علامت تاييد سرم را تكان مي دهم و بعد خداحافظي مي كنيم.
در بين راه خروج از عروس خانواده مي پرسم منظور مادر چه بود؟ او چيزي مي گويد كه انگار اين بار نوبت به مارسيده است تا چشمه ي اشكمان جوشش بگيرد. او مي گويد: مادر شهيد گفت شما را به خدا مواظب پسرم باشيد.در راه برگشت ، در ژرفاي پنهاني دلم، خطاب به آن مادر گفتم: كسي كه بايد مواظبت شود ما هستيم و كسي كه بايد مراقبت كند شهيد شماست ما كجا و شهيد شما ...
 


در پي شهادت جهادگر بسيجي صورت مي گيرد

اعزام گروه هاي جهادي به مناطق محروم چابهار و نيكشهر

 در پي اقدام اخير تروريستي در چابهار و شهادت جهادگر بسيجي شهيد بزي بزودي يك گروه جهادي به آن منطقه اعزام مي شود.
قرارگاه جهادي شهيد شوشتري در بيانيه اي با اعلام خبر فوق تصريح كرد:
شهيد بزرگوار، دانشجوي بسيجي و جهادگر حامد بزي در زمره جهادگراني بود كه علاوه بر تحصيل علم و تهذيب نفس به جهاد خدمت رساني در اردوهاي محروميت زدايي نيز فعاليت مي نمود.
اين قرارگاه كه به تاسي از سردار سپاه رشيد اسلام نور علي شوشتري (علمدار جهادگران) در استان ولايتمدار و ديندار سيستان و بلوچستان توفيق خدمت رساني دارد، ضمن تبريك و تسليت شهادت اين جهادگر خستگي ناپذير و دانش آموز بسيجي مرتضي آسوده به ساحت حضرت امام خامنه اي و مردم خونگرم سيستاني و بلوچ؛ اقدام جنايتكارانه آمريكاي جهانخوار و سرويس هاي جاسوسي كشورهاي استكباري را محكوم نموده است.
قرارگاه شهيد شوشتري در ادامه بيانيه آورده است: براي اثبات حقانيت دين مبين اسلام و خون پربركت شهداي عزيز اين اقدام تروريستي در آينده اي نزديك يك گروه جهادي متشكل از پزشكان عمومي، تخصصي و دندانپزشكان را با هدف معاينه و درمان مردم شهرستان هاي چابهار و نيكشهر به منطقه اعزام مي نمايد.
اين مانور خدمت رساني با استقرار تيمي از پزشكان و دندانپزشكان در پايگاه بسيج مسجد چابهار و تعدادي از روستاهاي دورافتاده و صعب العبور آن منطقه به مدت پنج روز انجام خواهدشد تا ضمن تقويت بيش از پيش وحدت ميان شيعه و سني پاسخ محكمي باشد به اقدام تروريستي؛ استكبارجهاني و عرض ارادتي به مقام جهادگر شهيد حامد بزي و ساير شهداي مظلوم آن استان.
گفتني است اين مانور با همكاري سازمان بسيج سازندگي؛ سپاه سلمان و سپاه حضرت محمد رسول الله(ص) برگزار مي گردد.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14