(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 14  آبان  1391 - شماره 20348

يادي از شهيد كيكاوس پيري
پيشمرگ دلاوري كه مشاور شاخص شهيد بروجردي در كردستان بود


يادي از شهيد كيكاوس پيري

پيشمرگ دلاوري كه مشاور شاخص شهيد بروجردي در كردستان بود

فريد كريمي
به نظر مي رسد سهل ترين راه ممكن براي يافتن معني يك واژه، مراجعه به فرهنگ لغت است. اما هميشه نمي توان تنها با خواندن فرهنگ لغت، مفهوم واژه مورد نظر را دريافت، گاهي بايد معني را لمس كرد! اينجا كه مي رسيم، ديگر كاري از فرهنگ لغت برنمي آيد و واژه ها از تبيين قاصرند؛ آري بايد حس كرد تا فهميد.
غيرت، مردانگي، رشادت، مظلوميت، جوانمردي، مهرباني، رأفت قلب و لغاتي از اين دست در زمره آنهايي قرار دارند كه براي تفسيرشان كار چنداني از واژه ها برنمي آيد؛ كردستان بخشي از ايران پهناور است كه برگ برگ تاريخش تفسيرگر بي مانندي براي واژه هايي است كه حس كردن، لازمه دركشان است.
كمتر از يك ماه است كه به كردستان آمده ام؛ دنبال كردن اخبار و نوشته هاي مربوط به سال هاي دفاع مقدس در كردستان تقريباً كار هر روزه من، از زمان اقامتم در سنندج است. كاري كه در يكي از اين روزها با اتفاقي جالب همراه شد؛ ديدن عكسي از مقام معظم رهبري در جمع پيشمرگان كرد مسلمان؛ سال 59، روستاي «دزلي» شهرستان مريوان.
كنجكاو شدم درباره يكي از كساني كه ظاهرش بيشتر جلب توجه مي كرد و پشت سر نماينده آن سال هاي امام در شوراي عالي دفاع ـ رهبر معظم انقلاب ـ و سمت راست ايشان نشسته بود تحقيق كنم. تلاشم نتيجه داد، اما ديدارش مقدور نبود! نام «كيكاوس پيري» را در خيل شهداي كردستان يافتم...
حجت الاسلام والمسلمين سيد موسي موسوي، قائم مقام مجمع جهاني تقريب مذاهب اسلامي و نماينده سابق امام(ره) و مقام معظم رهبري كه قريب به 30 سال در كردستان حضور داشته اند، از شهيد اينگونه ياد مي كند: « شهيد بزرگواري داشتيم به نام «كيكاوس پيري» كه از پيشمرگان مسلمان اهل مريوان بود و از نيروهاي اوليه اي بود كه براي ملاقات با شهيد بهشتي به تهران آمد و شكل گيري پيشمرگان را پيگير بود. اين شهيد بزرگوار از اركان سازمان و از مشاورين مهم «شهيد بروجردي» بود و بروجردي اعتماد خاصي به او داشت. يكي از مناطقي كه پاكسازي آن بسيار دشوار بود و شايد از سخت ترين مناطق براي پاكسازي محسوب مي شد، مريوان بود؛ با اينكه مردم خوبي دارد ولي به دليل ارتفاعات استراتژيك آن مانند «ژالانه» و «تته» و همچنين به دليل مرزي بودن، پاكسازي آن سخت بود. به جهت اين موقيعت، هر محور از عمليات پاكسازي مريوان يك فرمانده داشت و «كيكاوس پيري» از فرماندهان مهم برخي محورها بود و در مريوان هم به شهادت رسيد».
بدون هيچ معطلي به ديدن مديركل بنياد شهيد و امور ايثارگران استان كردستان رفتم. چند نمونه از كارهايي را كه در زمينه معرفي شهدا انجام داده بودم ارائه كردم و گفتم مي خواهم همين كار را در كردستان ادامه دهم.
آقاي «سليماني» آنقدر با اشتياق بود كه راستش را بخواهيد هم تعجب كردم و هم بسيار خوشحال شدم. مسئول معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي سازمان را به اتاق كارش فرا خواند و دستور داد اسناد و مداركي را كه مي خواهم در اختيارم بگذارند، شماره تلفن همراه يكي از فرزندان پسر شهيد «كيكاوس پيري» را هم از بنياد شهيد مريوان برايم گرفتند.
تماس گرفتم، گفت كه «جهانگير پيري» فرزند ارشد شهيد است. از كارش و محل خدمتش پرسيدم كه جواب داد: در پايگاه نيروي مقاومت بسيج روستاي «ژريژه» به صورت پاره وقت مشغول به كار است؛ انگار از وضعيت كاريش راضي نبود، طبيعي هم به نظر مي رسيد مي گفت: «دوست داشتم حداقل، به صورت يك پاسدار رسمي خدمت كنم، چرا كه پدر من در استقرار پايگاه هاي اين منطقه نقشي اساسي داشته است».
سراغ برادرش «جهانبخش» و خواهر كوچكترشان «حنيفه» را گرفتم، گفت: برادرم كارمند دانشگاه علوم پزشكي كردستان و ساكن سنندج است، خواهرم هم ازدواج كرده و همراه شوهرش كه كارگر است، ساكن تهران هستند.
از او شماره برادرش را مي گيرم و خداحافظي مي كنم؛ با فرزند دوم شهيد كه در عكسي كه با هم گرفته اند بر روي زانوي چپ پدر نشسته تماس مي گيرم، قرار مي گذاريم كه فردا بعد از ظهر به ديدنش بروم.
شب همان روز مشغول مطالعه اسنادي شدم كه از بنياد شهيد گرفته بودم. بد نيست نكته اي را همين جا يادآور شوم؛ كپي اسنادي را كه در ساير استان ها تنها با معرفي خودمان و بيشتر اوقات با دورنگار يا پست الكترونيك دريافت مي كرديم و به نظر مي رسد بايد بدون هيچ تشريفاتي در اختيار عموم مردم باشد، من با دادن تعهد و امضا و كلي سؤال و جواب بي مورد تحويل گرفتم و اين در حالي بود كه مدير بنياد شهيد كردستان به صراحت دستور داده بود آنچه مي خواهم در اختيارم بگذارند! دليل اين تفاوت برخورد در كردستان با ساير استان ها را تنها به يك چيز ربط دادم و با خودم گفتم اين هم از مظلوميت شهداي كردستان است.
در ميان اين اسناد بود كه به خاطرات يكي از همرزمان شهيد به نام «محي الدين اتوت» كه بازنشسته سپاه بود برخوردم كه نقل برخي از آنها خالي از لطف نيست.
آقاي اتوت در خصوص شهيد پيري چنين مي گويد: شهيد «كيكاوس» رزمنده اي به تمام معني دلير و شجاع و مرزباني توانا بود، او فرمانده اي لايق بود و در تمام درگيري ها خودش پيشاپيش همه حركت مي كرد؛ يك بار كه از عمليات برمي گشتيم براي استراحت به پايگاه عملياتي روستاي «ژنين» رفتيم، نيروها خيلي خسته بودند، همين خستگي بچه ها، گروهي بالغ بر 80 نفر از نيروهاي دشمن را برآن داشته بود كه به پايگاه حمله كنند. بيشتر نيروها كه جوان هم بودند سراسيمه و با توجه به حجم آتش دشمن پايگاه را ترك كردند، شهيد «پيري» كه شاهد ماجرا بود به من و تعداد اندكي از نيروها كه باقي مانده بودند گفت برويد و از ورودي عقب پايگاه مراقبت كنيد، خود اين شهيد سرافراز يكه و تنها تا صبح از ورودي اصلي پايگاه محافظت كرد و اجازه نداد پايگاه سقوط كند.
همرزم شهيد در خصوص يكي از دغدغه هاي هميشگي شهيد پيري با توجه به شرايط توپوگرافي خاص منطقه كردستان عنوان مي كند: «شهيد كيكاوس» فرمانده گروهان بود و پايگاه هاي عملياتي روستاهاي «دله مرز»، «روار»، «جولان ده»، «دشته قلبه»، «ديوه زناو»،«دل» و چند پايگاه ديگر تحت نظر ايشان بود؛ اين شهيد گرامي همواره نگران غافلگير شدن بچه ها از سوي دشمن بود و به همين خاطر و در جهت تخمين ميزان آمادگي آنها، به تنهايي و سرزده به اين پايگاه ها مي رفت تا از توان عكس العمل نيروها باخبر شود و همين نكته از ديد دشمن پنهان نمانده بود، در يكي از سركشي ها در كمين ضد انقلاب مي افتد و ناجوانمردانه از پشت هدف گلوله قرار مي گيرد و به آرزوي ديرينه اش كه شهادت در راه خدا بود مي رسد. شهادتي كه موجي از اندوه را در دل همه ما ايجاد كرد.
آن شب را تا اذان صبح نخوابيدم و همه اسناد را بررسي كردم؛ فرداي روز بعد ساعت 4 بعدازظهر ميهمان خانه فرزند دوم شهيد پيري كه كارمند دانشگاه علوم پزشكي است شدم؛ واحدي آپارتماني و بسيار كوچك، قديمي بود و جزء منازل سازماني دانشگاه؛ با ساكناني نگران كه مبادا همين روزها دانشگاه بخواهد آنها را بيرون كند و آواره شوند! انگار چيزي در اين خصوص شنيده بودند.
«جهانبخش پيري» فرزند دوم شهيد است، سال 84 با داشتن مدرك ليسانس علوم تربيتي از دانشگاه شاهد تهران، با پست سازماني كارشناس آموزش به استخدام دانشگاه علوم پزشكي كردستان درآمده و اكنون كارپرداز دانشكده بهداشت اين دانشگاه است.
بعد از بررسي آلبوم هاي عكس موجود در خانه و ديدن چند عكس بي نظير از چهره هاي شاخص اوايل جنگ كه به كردستان اعزام شده بودند، از او مي خواهم درباره زندگينامه پدر و خانواده اش برايم توضيح دهد كه اينطور جواب مي دهد: شهيد «كيكاوس پيري» مردادماه 1326 در روستاي «دله مرز» از توابع شهرستان سروآباد كه از نظر زماني با مركز شهرستان دو ساعت فاصله دارد (تقريباً 1 ساعت راه هم خاكي است) در خانواده اي مذهبي و تهيدست ديده به جهان گشود. او فرزند دوم خانواده بود، پدرش «غفار» و مادرش«ليله» نام داشت؛ پدر، دو خواهر هم داشت كه خواهر بزرگتر در سنين جواني و قبل از شهادت او فوت كرده و خواهر ديگرش هم دو سال پيش از دنيا رفت.
مادرم در روستاي زادگاهمان زندگي مي كند و خانه مستقلي در همسايگي خانه برادر بزرگترم دارد.
پدربزرگم هشت سال بعد از شهادت پدر از دنيا رفت، بسيار با روحيه بود، هرچند بعد از آن واقعه شكسته شده بود اما هيچگاه به روي خودش نمي آورد، هميشه مي گفت:«پسرم را در راه خدا داده ام و خدا خودش به من صبوري مي دهد».
مادربزرگم هم دو سال بعد از مرگ پدربزرگ از دنيا رفت؛ قبل از شهادت پدرم بينايي اش بر اثر بيماري آب مرواريد با مشكل جدي مواجه شده بود كه اين مشكل با شهادت پدر و گريه هاي بي پايان او به نابينايي كاملش منتهي شد.
از فرزند شهيد مي پرسم دوستان و نزديكان پدر او را با چه خصوصيتي مي شناسند كه خيلي كوتاه جواب مي دهد: «همه كساني كه با پدرم آشنايي داشتند او را آدمي باگذشت و يكرنگ مي دانستند».
درخواست مي كنم اگر خاطره اي از پدر دارد تعريف كند، كمي فكر مي كند و مي گويد: يكبار در مريوان كه بوديم با هم به سينما رفتيم، هنوز فيلم شروع نشده بود كه براي پدر پيغام آوردند كه مأموريتي فوري پيش آمده و بايد برود، سالن را ترك كرديم، من را به خانه فرستاد و خودش رفت، آن روز خيلي ناراحت بودم و تا مدت ها از پدر گلايه مي كردم كه چرا با دوستانش رفته و او هم تا اينها را مي شنيد فقط لبخند مي زد.
پدر يك رأس اسب داشت و اكثر مواقع با اسبش به پايگاه هايي كه مسئوليت آنها بر عهده اش بود سر مي زد و برخي اوقات من را هم با خودش مي برد.
روز شهادتش خيلي اصرار كردم كه با او بروم، ولي هر چه گريه كردم اجازه نداد بروم و گفت: «پياده مي روم چون مي خواهم بعد از سركشي به بچه ها به سنندج بروم»؛ اما من قانع نمي شدم تا از پدر قول گرفتم كه وقتي برگشت با هم برويم كوه؛ گفت: اگر زنده مانديم چشم؛ قول كه داد با هم دست داديم، پيشانيم را بوسيد و رفت، ديگر گريه نكردم مي دانستم وقتي قول داد عملي اش مي كند ولي هيچگاه فكر نمي كردم آن خداحافظي...
بغض گلويش را گرفته بود و اشك در چشمانش حلقه بسته بود بي آنكه من چيزي بگويم گفت: «شما نمي دانيد چه دردي كشيده ايم، فقط آنها مي دانند كه پدر از كنارشان رفته باشد؛ تنها پناهمان پدربزرگ هاي پيرمان بودند و مادر داغدارمان».
پرسيدم در اسنادي كه از بنياد شهيد گرفتم درج شده بود كه «شهيد پيري» در يك درگيري زخمي شده بودند، تأييد مي كند و ادامه مي دهد: يك بار در محلي به نام «ماراني» در درگيري با دشمن و در حالي كه به يكي از برادران اعزامي كه زخمي شده بود رسيدگي مي كرد هدف رگبار قرار مي گيرد و چندين گلوله به شكمش اصابت مي كند، در همان حالت با شالي كه به دور كمرش داشته محل زخم ها را محكم مي بندد و تا متواري كردن دشمن به مقاومت ادامه مي دهد؛ درگيري كه پايان مي يابد بر اثر شدت خونريزي از هوش مي رود و به بيمارستان مريوان منتقل مي شود، هنوز زخم هاي بدنش كاملاً بهبود نمي يابند كه مي گويد مي خواهد به جبهه برگردد؛ با مخالفت شديد مادرم كه مواجه مي شود مي گويد: «بچه هاي مردم در پايگاه ها تنها هستند، جوانند و هنوز خيلي چيزها را نمي دانند، بلايي سرشان بياييد جواب خدا و خانواده آنها را چگونه بدهم؟».
چندين بار براي پدرم كمين گذاشته بودند، حتي يكبار پسر عمويم «سالار» را كه او هم پاسدار بود به دليل آنكه قبل از حركت از پايگاه لباس پدر را پوشيده بود اشتباهاً هدف قرار مي دهند و او را به شهادت مي رسانند؛ «سالار»خيلي جوان بود، هنوز ازدواج هم نكرده بود؛ شهيد «سالار پيري» اولين شهيد روستاي ما (دله مرز) بود.
انگار چيزي را فراموش كرده باشد كمي مكث مي كند و به روزهاي قبل از انقلاب باز مي گردد و ادامه مي دهد: «سابقه مبارزاتي پدر به سال هاي قبل از پيروزي انقلاب باز مي گردد، او دو سال از عمرش را هم در زندان هاي رژيم ستمشاهي سپري كرد».
چيزي كه در خصوص شهيد «كيكاوس پيري» براي من خيلي جالب بود چگونگي پيوستن او به سپاه بود؛ شهيد در سال59 گروه جوانمردان مريوان را تشكيل مي دهد و به تبليغ خدمات نظام اسلامي در ميان مردم مي پردازد، تيرماه سال 59 با اسلحه اي كه خود خريداري كرده بود به كرمانشاه مي رود و با شهيد سرافراز «محمد بروجردي» ديدار كرده و به تشريح مسائل مربوط به منطقه مريوان مي پردازد و اعلام آمادگي مي كند تا با بچه هاي سپاه در پاكسازي كردستان و بخش هايي از منطقه اورامانات همكاري كند.
پس از اين ديدار به عضويت رسمي سپاه درمي آيد و به عنوان مسئول گروه ضربت و پاكسازي انتخاب مي شود، اول از كرمانشاه و پاوه كارش را آغاز كرده و سپس در پاكسازي محور سنندج به مريوان نقشي مهم ايفا مي كند، شهيد «پيري» در آن سال هاي سخت با رشادت هايي كه از خود نشان داد توانست اعتماد كامل شهيد بروجردي را كسب نمايد.
فرزند شهيد درباره روزهايي كه پدرش به منطقه بازگشته بود مي گويد: پدر به خاطر محبوبيتي كه در بين توده مردم منطقه مريوان و سروآباد داشت در جذب نيروهاي بومي به سپاه نقشي مؤثر ايفا كرد، شاهد اين مدعا مسلح شدن حدود 90 نفر از اهالي روستاي كوچك زادگاهمان بود كه همه آنها به واسطه شناخت و اعتمادي كه به شهيد داشتند به اين كار مبادرت كردند.
مي پرسم از ديدار شهيد و ساير همراهانش با مقام معظم رهبري در روستاي «دزلي» چيزي مي دانيد؟ جواب مي دهد: همرزمان پدر مي گويند در زمان سفر مقام معظم رهبري به دزلي در سال 59 «شهيد كيكاوس» وضعيت منطقه و مشكلات را براي ايشان تشريح كرد و آقا هم خطاب به پدر مي فرمايند: «بعداً كه انشاالله اوضاع رو به راه شد اينها را يادآوري كنيد، چون مسائل زياد است و ممكن است ما فراموش كنيم».
در زمان سفر رهبر معظم انقلاب به كردستان خيلي دوست داشتم عكسي را كه پدر و جمعي ديگر از دوستانش با ايشان گرفته بودنند خدمتشان ببرم و عرض كنم فرزند شهيد پيري هستم؛ فقط مي خواستم بگويم «آقا ما هنوز بر راه پدر استوار هستيم»؛ ولي افسوس كه اين امكان هيچگاه براي من و خانواده ام ميسر نشد.
رسيدم به سؤالي كه هميشه و در ديدارهايي كه با بستگان شهيدان دارم برايم سخت ترين سؤال است، چگونگي دريافت خبر شهادت ... اين گونه ماجرا را تشريح مي كند: روز شهادت، پدر كه از خانه خودمان حركت مي كند هنوز به اولين پايگاه نرسيده در كمين مي افتد و او را از پشت سر به رگبار مي بندند و به شهادت مي رسانند، روز شهادت و فرداي آن روز چون پدر به پايگاه ها سركشي نمي كند همه نيروها تعجب مي كنند كه چرا خبري از فرمانده نيست؟ روز سوم بود كه چند تن از دوستان پدر به خانه ما آمدند تا سراغش را بگيرند... خشكمان زده بود و ته دلمان خالي شده بود. نمي دانم در دل بقيه چه مي گذشت اما خودم ميان زمين و آسمان معلق بودم به زور نفس مي كشيدم. انگار چيزي به من الهام شده بود...
همه منطقه خبردار شده بودند كه سه روز است از فرمانده محور خبري نيست، همه به تكاپو افتاده بودند، همان روز دستمالي را كه پدر معمولاً بر سر مي بست همراه يك لنگه كفشش و مقداري خون كه روي زمين ريخته بود در كنار رودخانه پيدا كردند... مي گفتند احتمالاً به شدت زخمي شده و براي اينكه دستگير نشود خودش را به آب انداخته، عده اي مي گفتند دشمن بعد از شهادت، جنازه را به آب انداخته تا جسدش پيدا نشود؛ هركس براي خودش تفسيري مي كرد... من هم آنجا به خروش امواج گل آلود رودخانه «سيروان» زل زده بودم، پاهايم خشك شده بود، نا نداشتم قدم بردارم، تصور آن روز پشتم را مي لرزاند...
يك هفته گذشت، بالاخره كيلومترها پايين تر از آن محل كه وسايل پدر افتاده بود و در نزديكي روستاي «عباس آباد» جنازه را كه به صورت معجزه آسايي پشت درختچه اي در داخل آب گير افتاده بود پيدا كردند و به روستا منتقل كردند. احساس تنهايي و بي پناهي در آن شرايط سخت سوهان روحمان بود. روزهاي سخت زندگي به علت بودن در روستا و ترس از دشمن، وصف شدني نيست.
آن قدر تحت تأثير داستان زندگي آن روزهاي خانواده شهيد قرار گرفته بودم كه به كلي از گذر زمان غافل شده بودم؛ هوا كاملاً تاريك شده بود و بايد رفع زحمت مي كردم، ولي انگار حتماً بايد يك سؤال ديگر را هم كه تازه به ذهنم خطور كرده بود و تا كنون از هيچ فرزند شهيدي نپرسيده بودم از فرزند شهيد «كيكاوس پيري» مي پرسيدم.
سؤال كردم اگر روزي با كساني كه پدر شما را به شهادت رساندند مواجه شويد چه عكس العملي نشان مي دهيد؟ جواب مي دهد: «مشيت خداوند بر اين امر بوده و ما هم راضي به رضاي پروردگار هستيم، همه ما به خدايي ايمان داريم كه توصيه به گذشت از صفات اوست، من اعتقاد دارم زندگي براي كساني كه اهل گذشت نباشند بسيار دشوار است، باور كنيد اگر آنها از كارهاي بد گذشته خود توبه كرده باشند، به خاطر رضاي خدا از حق خودم مي گذرم و آنها را مي بخشم».
اينها را كه گفت به ايمانش و رأفت قلبش غبطه خوردم... خدايا بندگان صبورت چه خوب هنوز هم آماده آزمايش هستند تا باز هم روسفيد و سربلند درگاهت شوند.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14