(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 15  آبان  1391 - شماره 20349

برگزيده دهمين جشنواره شعر و داستان جوان
بهترين باباي دنيا
يادداشتي درباره كتاب « خاك هاي نرم كوشك »
« راهي به آسمان... »
يك قطره شبنم
چيستان
سيبستان


برگزيده دهمين جشنواره شعر و داستان

جوان بهترين باباي دنيا

هامون قاپچي
هر كسي دوست داره يه جور بابايي داشته باشه... باباي چاق، باباي لاغر، باباي سيبيلو، باباي خوش اخلاق. يا حتي بعضي بچه ها دوست دارن شغل باباهاشونو انتخاب كنن. مثلا يكي دوس داره باباش معلم ورزش باشه و همه اش سر زنگ هاي ورزش به تيم پسرش بازي بده يا مثلا باباش خلبان باشه و هر وقت هواپيما رد شد از تو آسمون، دست تكون بده و جلوي بچه ها پز بده كه باباي منو تو آسمون ديدين! داره مي ره مشهد، ظهر هم ناهار مي آد خونه. اما خب اينا اشكالي نداره، هر بابايي يه جوريه؛ اما سالمه. يعني هم دو تا پا داره هم دو تا دست، نه مثل باباي من كه يه چشمش سبزه و يكيش سياه و از شانس بد همون سبزه هم نمي بينه! شانس بدتر اينه كه بابا يه پا هم نداره و هميشه ي خدا با عصا اين طرف اون طرف مي ره. حالا همه اينا به كنار. خب بالاخره بابامه، تو خونه س؛ كسي كه نمي بيندش. تا اين كه يه روز خانوم معلممون گفت: »هركس خوب درساشو بخونه و نمره هاش خوب بشه مي گيم والدينش بيان و توي صف، جلوي همه بهش جايزه مي ديم.» اما من با خودم فكر كردم حالا كه من همه ي درسام خوبه نكنه يه وقت به مامان بابا بگن بيان جلوي صف و همه ي بچه ها قاه قاه به من بخندن و بگن چرا بابات اين شكليه! حامد حدادي هم كه باباش لوازم التحريري داره خيلي خوشحال شد و گفت كه حتما نمره ي خوب مي آره تا بعد از اين كه جايزه رو جلوي همه گرفت به باباش بگه تا اون كيفه كه تو ويترينه و آهنگ مي زنه رو به حامد بده. حقم داشت. خب، چون باباش سالم سالمه و مي آد پيشوني پسرش رو بوس مي كنه و همه به به و چه چه مي كنن كه باباي حامد حدادي چقدر خوبه و به غير از اين كه كلي لوازم التحرير قشنگ داره، هنوزم مي تونه تو محل با جوونا فوتبال بازي كنه.
شب امتحان كه شد درس كه نخوندم هيچ، رفتم تو باغچه كرم ها رو از هر طرف باغچه، از زمين بيرون كشيدم و گذاشتم كنار تا با هم دوست بشن. بعد براي زينب - خواهرم - خوابي رو كه ديده بود نقاشي كردم. زينب ديشب خواب ديده بود كه ماه براش پاستيل آورده، منم واسه همين خيلي با دقت و تميز نشستم و براش نقاشي كشيدم. بابام پرسيد: «درس نداري بخوني؟ » گفتم: «همه شو بلدم.»
فرداش سر امتحان هر چي جواب بود برعكس دادم. مثلا گفتم: «ميمون خزنده س؛ يا مار پستانداره... »
هفده به علاوه ي سيزده مي شه شصت و سه تا. خوزستان استان شمالي ايرانه. بعدشم با خيال راحت- نيس كه زود تعطيل شديم- با حامد حدادي و مهدي فرخي و محمود طلايي زديم بيرون و رفتيم چرخيديم و با كيفامون دروازه درست كرديم و گل كوچيك بازي كرديم. كلي هم حال داد!
فردا صبحش كه با خيال راحت خواب بودم، ناظممون زنگ زد خونه و با مامان صحبت كرد. مامان هم با پچ پچ با بابا صحبت كرد و بابا گفت كه لباس بپوشيم و بريم مدرسه. من هر چي گفتم تب دارم، لرز دارم بابا قبول نكرد. لباس پوشيديم و رفتيم. تو راه بابا اصلا با من حرف نزد؛ انگار كه ناراحت بود. دم در كه رسيديم من عقب تر از بابا رفتم تا كسي فكر نكنه كه اون بابامه. اما بابا برگشت و من رو كه عقب تر مي اومدم نگاه كرد و باز حرفي نزد. من بيرون از دفتر وايسادم. احساس كردم حامد حدادي اينا، يه گوشه ي حياط وايسادن و دارن به من مي خندن. زنگ كه خورد همه به صف شدن. ناظم هم به من گفت برم تو صف. مديرمون اومد حرف زد و گفت امروز يكي از افتخارات مملكتمون لطف كردن و اين جا اومدن؛ جانبازي كه در حين مبارزات انقلاب چشمشون رو از دست دادن و در جنگ پاشون رو. بعد من از انتهاي صف كه خودمو گم وگور كرده بودم ديدم بابام از پله ها بالا رفت و همه ي معلم ها به بابا احترام گذاشتن. بابام گفت كه خوشحاله امروز اين همه پسربچه با خيال راحت دارن درس مي خونن. حامد حدادي زد به شونه ام و گفت: «چرا تا حالا نگفته بودي اين قدر باباي باحالي داري؟» منم باد كردم و گفتم: «چي بگم؟!» بعد مديرمون من رو صدا كرد و گفت برم بالا پيش بابا. بابا منو كه ديد بغلم كرد و در گوشم گفت: «ببخشيد آقا محمد باعث خجالتت شدم.» منم خودمو انداختم تو بغل بابا و هاي هاي جلوي حامد حدادي اينا و بقيه ي بچه ها گريه كردم. سرمو كه بالا آوردم ديدم از همون چشم سبزه ي بابا هم داره اشك مي آد...


يادداشتي درباره كتاب « خاك هاي نرم كوشك »

« راهي به آسمان... »

احمد طحاني از يزد
براي بيشتر اهل مطالعه، خصوصا دوستاني كه به ادبيات دفاع مقدس علاقه دارند، خاك هاي نرم كوشك نامي آشناست. اين كتاب كه با قلم جذاب آقاي سعيد عاكف نوشته شده است، شرح حالي است از شهيد بزرگواري كه در عين سادگي و صفا، از پيشتازان اهل بصيرت بوده در زمان خودش. سردار شهيد عبدالحسين برونسي مردي بود كه با ظاهري ساده و روستايي، درس بزرگي به اهل انقلاب داد كه شايد در هيچ كلاس درس و مدرسه اي نشود آموخت، الا پاي درس مكتب اهل بيت و راه نوراني ولايت كه او شاگرد ممتاز اين درس بود.
شما را نمي دانم، ولي من براي اينكه ترغيب شوم به خواندن يك كتاب، بايد نظر مساعد يك اهل مطالعه را راجع به آن بدانم. مثلا يكي از اساتيد دانشگاه توصيه كنند كه فلان كتاب جذاب است، يا يكي از دوستان اهل مطالعه بگويد كه فلان كتاب را از دست ندهي! كه طبيعي هم هست. بالاخره حس كنجكاوي انسان برانگيخته مي شود و ناخودآگاه راغب مي شويم به خواندش...
اما براي يك كتاب چه افتخاري از اين بالاتر كه حاشيه اي از رهبر معظم انقلاب را با خود داشته باشد؟ و چه سعادتي بالاتر كه ايشان جوانان را به خواندن آن كتاب ترغيب و تشويق كنند؟
مختصري از يادداشت ايشان را بعد از مطالعه كتاب بخوانيد:
«اين اوستا عبدالحسين برونسي، قبل از انقلاب يك بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود؛ شرح حالش را نوشته اند، من توصيه مي كنم، و واقعا دوست مي دارم شماها بخوانيد؛ اسم اين كتاب خاك هاي نرم كوشك است... »
حال، اگر بخواهيم كمي از زندگينامه آن شهيد بزرگوار را مرور كنيم، بايد از متن كتاب اين چند خط را انتخاب كنيم كه:
«در سال هزار و سيصد و بيست و يك در روستاي گلبوي كدكن از توابع تربت حيدريه، قدم به عرصه هستي نهاد. روحيه ستيزه جويي با كفر و طاغوت، از همان كودكي با جانش عجين مي گردد، به طوري كه در كلاس چهارم دبستان به خاطر بيزاري از عمل معلم طاغوتي و فضاي نا مناسب درس و تحصيل، مدرسه را رها مي كند. پس از چندي با هدفي مقدس، به كار سخت و طاقت فرساي بنّايي روي مي آورد و رفته رفته در كنار كار، مشغول خواندن دروس حوزه نيز مي شود. قبل از انقلاب در مبارزات حضور فعالي دارد و بارها به زندان مي افتد و شكنجه هاي وحشيانه ساواك را تحمل مي كند. پس از پيروزي انقلاب و با شروع جنگ تحميلي در اولين روزهاي جنگ به جبهه روي مي آورد كه در اين دوران به خاطر لياقت و رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مسئوليت هاي مختلفي را بر عهده اش مي گذارند. تا سرانجام در عمليات بدر مرثيه سرخ شهادت را نجوا مي كند... »
خاك هاي نرم كوشك براي من كه خيلي جذاب بود، تا جايي كه حتي چند جاي كتاب، اشك، ترمز كنجكاوي ام را مي كشيد و نمي گذاشت بيشتر پيش بروم. مسلم است كه اگر يك كتاب با بنده روسياهي چنين كند، شما پاكان را با خود مي برد به سرزمين پاكي ها و خودتان مي توانيد در لابلاي صفحه هاي كتاب چهره ساده و در عين حال جذاب شهيد را ببينيد. اصلا چرا سوالاتي كه در ذهن داريد از خودش نمي پرسيد؟ مطمئنم اگر كتاب را بخوانيد كلمات از زبان او با شما حرف مي زنند!
بگذريم... در بين قسمت هاي جذاب كتاب، اين قسمت را كه بيان خاطره اي از همسر شهيد است، انتخاب كردم. نظرتان چيست؟
« بعد از عمليات آمده بود مرخصي. روي بازويش رد يك تير بود كه درش آورده بودند و كم كم مي رفت كه خوب بشود. جاي تعجب داشت. اگر توي عمليات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش كنند و گلوله را دربياورند، خيلي طول مي كشيد. همين را به خودش هم گفتم.
گفت: قبل از عمليات تير خوردم. كنجكاويم بيشتر شد. با اصرار من شروع كرد به گفتن ماجرا...
تير كه خورد به بازوم، بردنم يزد. توي يكي از بيمارستانها بستري شدم. چيزي به شروع عمليات نمانده بود. ديرم مي شد و بايد هرچه زودتر از آن ماجرا خلاص مي شدم. دكتري آمد معاينه كرد و گفت: بايد از بازوت عكس بگيرن. وقتي عكس رو گرفتند معلوم شد كه گلوله بين گوشت و استخوان دستم گير كرده!
تو فكر اين چيزها و درد شديد دستم نبودم و فقط مي گفتم بايد بروم، خيلي زود!
دكتر هم مي گفت شما بايد عمل بشيد، خيلي زودتر...
وقتي اصرارم را ديد ناراحت شد. عكس را نشانم داد و گفت: اين رو نگاه كن! گلوله توي دستت مونده، كجا مي خواي بري؟
اين طوري ديگر بايد قيد عمليات را مي زدم. قبل از اين كه فكر هر چيزي بيافتم، فكر اهل بيت عليهم السلام افتاد توي سرم و متوسل به ايشان شدم. حال يك پرنده را داشتم كه توي قفس انداخته باشندش. حسابي ناراحت بودم و دلشكسته. شروع كردم به دعا و ذكر...
توي حال گريه و زاري خوابم برد؛ دقيقا نمي دانم، شايد هم يك حالتي بود بين خواب و بيداري. به هر حال توي همان عالم، جمال ملكوتي حضرت ابوالفضل (ع) رو زيارت كردم. آمده بودند عيادت من ! خيلي قشنگ و واضح ديدم دست بردند طرف بازوم. حس كردم كه انگار چيزي را بيرون آوردند، بعد فرمودند: بلندشو، دستت خوب شده !
با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدايتان، من دستم مجروح شده، تير داره ! دكتر گفته بايد عمل بشم.
فرمودند: نه، تو خوب شدي...
حضرت كه تشريف بردند، من از جام پريدم و به خودم آمدم. دست گذاشتم روي بازوم، درد نمي كرد! يقين پيدا كردم كه خوب شدم. سريع از تخت پريدم پايين. سر از پا نمي شناختم. رفتم كه لباسهام رو بگيرم، ندادند، گفتند:كجا؟ شما بايد عمل بشي...
گفتم: بايد برم منطقه، لازم نيست عمل بشم !
جرّ و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پيش دكتر. پا توي يك كفش كرده بود كه مرا نگه دارد. هرچه گفتم مسئوليتش با خودم قبول نكرد. چاره اي نداشتم جز اينكه حقيقت را بهش بگويم. كشيدمش كنار و جريان را گفتم. باور نكرد و گفت تا از بازوت عكس نگيرم، نمي گذارم بروي...
گفتم: به شرط اينكه سر و صداش رو در نياري...
قبول كرد و فرستادم براي عكس.
نتيجه همان بود كه انتظارش را داشتم. توي عكسي كه از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود! »
اخلاص شهيد را همين چند خط بالا داد مي زند، و تنظيم اين يادداشت، وقتي يه سرم زد كه فهميدم پيكر نازنينش چند سال پيش، و بعد از گذشت 27 سال پيدا شده است. مي بينيد رفقا؟ شهدا بعد از گذشت اين همه سال، باز هم وقتي نياز باشد قد علم مي كنند. واي به روزي كه جرياني بخواهد مقابل ولايت بايستد كه آن وقت به فرموده علمدار انقلاب، كربلا تكرار مي شود...
در ميان جملات و تعبيرات مختلف، اين تعبير زيبا از آيت الله خزعلي هم بسيار جذاب است و حيف است كه از دست بدهيم؛ ايشان در روز شهادت حضرت زهرا (س) و تشييع پيكر پاك چند شهيد، از جمله شهيد برونسي، گفته بود:
امروز روز سوگواري شهادت حضرت فاطمه الزهرا (س) و روز تشييع پيكر سردا رشيد سپاه اسلام شهيد برونسي است و روز تلاقي حبيب و محبوب !
و جمله آخر اينكه خوش به حال بچه هاي مشهد، كه مي توانند پاي مزار شهيد برونسي، خاكهاي نرم كوشك را تورق و مطالعه كنند...
 


يك قطره شبنم

بهترين چيزي كه نوجوانان بايد فراگيرند ، چيزهايي است كه در بزرگسالي خود به آنها نياز خواهند داشت
حضرت علي عليه السلام
 


چيستان

جواب چيستان چهارشنبه 10 ابان :
1 - هر چه در آن آب بريزيم پر نمي شود ؟
جواب : آبكش
2 - سفيد است ،برف نيست، تيز است، چاقو نيست ، ريشه دارد ، درخت نيست ؟
جواب : دندان
3 - كشيده مي شود ولي ديده نمي شود ؟
جواب : نفس
حالا جواب اين چيستانها را پيدا كنيد :
1 - آن چيست كه اگر آب بنوشد بايد از جهان چشم بپوشد؟
2 - آن چيست كه دو دست دارد، پا ندارد. شكم پاره است، دم ندارد؟
3 - آن چيست كه هم روي دامن است هم نام يك كشور است؟
 


سيبستان

چه مهمان عزيزي!
سر انگشتان باران
به پشت شيشه مي خورد
صداي دلنوازش
مرا با خويش مي برد
چه چيزي بود آيا
در آن موسيقي شاد؟
كه مثل بادبادك
مرا پرواز مي داد
صفا مي داد عطرش
دل اندوهگين را
شفا مي داد دستش
ترك هاي زمين را
هوا لبخند مي زد:
-چه باران تميزي
زمين مي گفت: به به
چه مهمان عزيزي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14